ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..



چند سال پیش بود یم روزی به سرم زد وبلاگ داشته باشم. خیلی بچگانه و شاید حالا بگویم حتی احمقانه. اینکه با اسم خودت بنویسی، اینکه به دیگران اجازه بدهی فکر هایت را بدانند و این چیز ها

بعد آن را حذف کردم و یکی دیگر. باز هم یکی دیگر

هی نوشتم و هی حذف کردم. و این عجیب نیست چون توی این 20 و خورده ای سال زندگی من فهمیده ام که دوست ندارم "هنرنمایی" هایم را نگه دارم. 

حالا امروز باز دوباره به سرم زده که بنویسم، اما بی نام و نشان. و نه برای اینکه دوستانم بیایند و بخوانند. برای تک و توکی غریبه که شاید گذرشان اتفاقی به ایجا بیفتد. یا شاید هم برای اینکه خیلی وقت ها دوست دارم مخاطب داشته باشم؛ حداقل امیدوار باشم که یکی خواهد خواند، نه برای اینکه کمک کند یا همدردی کند یا هرچی، صرفا برای اینکه با خودم تنها حرف نزده باشم:

من میدانم که این کار اصلا عاقلانه و امنی نیست، اما دوست دارم گاهی با غریبه ها حرف بزنم، یک آدم هایی که یک روزی میآیند در زندگی ات و همان روز هم میروند و بعدا شاید اصلا یادت نیاید و یادشان نیاد و این برخورد به هیچ کجای دنیا برنخورد. ولی همین یک ذره تنوع در زندگی ات با غریبه ها خیلی چیز ها را میتواند عوض کند، من باور دارم.


حالا چرا امروز؟

چون دلم میخواهد. چون شاید نوشتم کمکم کند کمی منظم شوم، کمی بیشتر به فکر خودم و کارهایم باشم، کمی همه چیز را جدی تر بگیرم. شاید اینکه یک جایی باشد که بشود در آن تمام این درونم را بالا بیاورم و بعد خودم بیایم بخوانمش، کمک کند خودم خودم را بهتر بشناسم. شاید اگر بنویسم بدی ها را فرانوش کنم. شاید اگر بنویسم حالم خوب شود.


و آنقدر حرف نزده و نانوشته دارم که فقط خدا میداند.


به مقاومت در برابر تغییر سرعت، اینرسی میگویند. یا ی. یک جاهایی، یک طور هایی شاید بشود همان جرم خودمان.ولی ما بعضی وقت ها به مقاومت در برابر تغییر، اینرسی میگوییم.
حالا چرا این ها را میگویم؟ چون جدیدا کشف کرده ام یک اینرسیِ عجیبی در من به وجود آمده. یک نیرویی هست که مرا در برابر فکر کردن به چیز های ناراحت کننده مجبور به مقاومت میکند. شاید یک طور رخوت و تنبلی باشد. اینکه هر طوری که شده نمیخواهم ناراحت باشم و اصلا به درک و فلان و بهمان
ولی قضیه این است که من این "به درک" ها را قبلا هم میگفتم و اگر قرار بود کارگر شوند، شده بودند. خلاصه اینکه نمیدانم این اینرسی از کجا آمده ولی از وجودش خرسندم.

یک برنامه ی تَلِنت طوری نشان میداد تلویزیون امشب. خانواده نشسته بودند، پیگیر نگاه میکردند. یک دختربچه ای بود گویا خیلی سریع ضرب و تقسیم های بزرگ انجام میداد و آنطور که من میشنیدم خیلی هم زبان میریخت و از این شاخ بازی ها. و احسان علیخانی و امین حیایی و بقیه را هم هی سر چند تا ضرب و تقسیم و اینکه من ریاضی ام خوب است، شما بزرگ تر ها نه، ضایع میکرد. و همه میگفت وااوو چقد باهوش چه نابغه. من یادم آدم شاید ده-دوازده سال پیش یک مستندی میدیدم توی همین تلویزیون، نشان میداد به بچه های ژاپنی یاد میدادند مثل ماشین حساب ضرب و تقسیم کنند. حالا یکی بیاید بگوید این ها حتی ریاضی نیست، نبوغ که اصلا بماند؛ همه میریزند سرش. من گفتم این بچه کلاس رفته، بچگی اش تباه شده، و نابغه نیست، صرفا یک بچه ی معمولی است. خواهرم گفت: باشه تو خوبی. و من اصلا خوشم نیامد.

جدیدا احساس میکنم حساس شده ای. و شاید حسود. حسود کلمه ی خوبی برای تو نیست؛ حسود منم. تو وقتی یک آدمی بهتر از خودت را میبینی که با من دوستی میکند، گوشه گیر میشوی. و نمیدانی که چقدر بعضی چیز ها برای من مهم نیستند. تو حساس شده ای. و وای به حال من اگر ذره ای از این حساسیت را به یادت بیاورم، چون قطعا قبول نمیکنی و ساعت ها دلیل پشت دلیل میآوری که نه این طور نیست و شاید هم درست میگویی. ولی من میدانم که جدیدا ترسیده ای از اینکه من از دستت بروم. دیده ای کلی آدم توی این دنیا وجود دارند که برای من جذابند و من هم برایشان جذابم و ادامه ی ماجرا. الان تو هم ناراحت میشوی اگر من یک روز به تو بی اعتنایی کنم و بروم با یکی شان بنشینم فقط راجع به یک علاقه ی مشترک حرف بزنم یک علاقه ی مشترک صرفا! یک کاری که نمیتوانم با تو بکنم خیلی وقت ها.
بله، الان حداقل از این راضیم که تو درک میکنی که این قضیه حتی در مقیاس من هم ناراحت کننده است. چه برسد به مقیاس خودت.

ولی من دوست داشتم قبل از اینکه هر کدام از آن آدم های مثلا جذاب بگویند موهای من خوب است، تو بگویی. تو به جای اینکه به هزار نفر دیگر بگویی موهایشان چقدر خوب است(موهایی که بعضی وقت ها حقیقتا خوب نبودند)، به من بگویی(که موهایم به تحقیق خوبست). خیلی برایم ارزشمند میشد. ولی خب نشد. الان آن ها گفتند، خیلی ها گفتند و میگویند. تو هم میگویی و دیگر اصلا سراغ بقیه هم نمیروی. ولی فایده ای ندارد خودت هم میدانی. من آن شوق اولیه ام را از دست داده ام. تو میگویی اینطوری اش بیشتر ارزش دارد. من میگویم آنطوری اش بیشتر خوشحالم میکرد. وگرنه این که مسلّم است، این کارهایی که کردی هیچ وقت هیچی از من کم نکرد؛ من صرفا میترسیدم، یک حسی که الان خیلی خوب باید درکش کنی.
و کماکان همان اینرسی کذایی وجود دارد و انگار دارد قوی ترم میکند.

انتخاب کردن آدم ها از روی ظاهر بعضی وقت ها سخت است. تو یک چیزی را میخواهی که یک نفر به راحتی محیا میکند، و دیگری نمیکند؛ بعد تو باز هی فکر میکنی که نکند دیگری بهتر باشد.

حالا این که دیگری بهتر است به کجا برمیگردد؟ به ظاهر برنمیگردد قطعا. دیگری بهتر است چون نقاب ندارد. تو را هم به هر زوری است مجبور میکند نقابت را برداری و حداقل خودت را گول نزنی. بقیه اما نه تنها خودشان نقاب میزنند، بلکه یک کاری میکنند تو هم فکر کنی اصلا کار درست نقاب زدن است.

اما تو بدون نقاب راحت تر هستی. تو دوست داری وقتی مشکلی پیش میاید بروی با آدم ها، هرچقدر هم که دور و بی اهمیت باشند، بنشینی و حرف بزنی و موقعیت خودت را توضیح دهی، ولی آدم ها که موقعیت خودشان را برای تو توضیح نمیدهند، میدهند؟

برای همین است که دیگری بهتر است. چون تو اصلا حرف هم نزنی او میداند. او هم حرف نزند، تو میدانی. چون هر دوتان دوست دارید وقتی ناراحتی پیش میآید بروید با آدم ها حرف بزنید و موقعیت را توضیح بدهید و ناراحتی را برطرف کنید. حالا فرق تو با دیگری این است که او میرود و خیلی وقت ها ناراحتی را برطرف میکند، اما تو، تووی درون گراییِ خودت فرو میروی و میگویی کاش میتوانستی.


سرم درد میکنه

و چقدر دوست داشتم یکی بود که الان باهاش حرف میزدم. یکی از همین دوستان 

تو نیستی و نمیتونی باشی، تازه اگر باشی هم همه چیز بده، همه چیز ناراحت کننده ست. من میخوام به طور احمقانه و بچگانه ای، فقط برای یه ساعت فراموش کنم چقد دنیا زشته و چقد ما مشکل داریم و چه اتفاقات بدی ممکنه بیفته و . و خوشحال باشم.

اون آدمایی که میتونستم باهاشون حرف بزنم رو ولی یا تو ازم دور کردی یا خودم دور کردم یا خودشون دور شدن. خلاصه هیشکی نیست.

الان بعضی وقتا بهشون فکر میکنم . بعدش زندگی خودمو و تو و تمام مشکلات و زشتی ها یهو میخوره تو صورتم.


تو قطعا از من قوی تری‌.

:(

همش به این فکر میکنم که اگه برات اتفاقی بیفته ، من چیکار کنم؟ به کی بگم؟  :(  همش نگرانم، همش. 


الان شاید درکت میکنم که وقتی ناراحتی و همه چی بده چرا به چیزای کوچیک پناه میبری. البته الان چیز کوچیکی وجود نداره برامون دیگه که بخوایم بهش پناه ببریم.


بدون مقدمه

یک آدم هایی هستند، رادیکال فمینیست ها. من میگویم کسانی که نمیدانند درباره ی چی حرف میزنند. و کسانی که خیرشان هیچ وقت به ما نمیرسد! چطور؟  اینطور که "ما خوبیم همه عنَن!" اینطور که اینقدر رادیکالند و اینقد بُلد و اینقدر کینه ای! بعد باعث میشوند مردسالار هی بیایند بگویند فمینیسم فلان است و زن ها بهمان هستند و همین حرف هایی که همیشه میزنند.

من نمیدانم چرا باید همیشه دنبال منشا باشیم. اصلا چرا باید مهم باشد هویت جنسی وجود دارد یا نه. اصلا چرا باید مهم باشد که ما فرق میکنیم یا نه. چرا نمیتوانیم انسان باشیم؟ چرا مرد ها به زن ها ظلم نکنند و زن ها کینه نورزند؟ به همین سادگی. اصلا هم لازم نیست دنبال منشا باشیم. سرمان را هم از ماتحت یکدگر بیرون بیاوریم.


هیچ کس نمیتواند کار بد خودش را با کار بدتر دیگران توجیح کند : این چیپ ترین بهانه ی دنیاست و متاسفانه هنوز هم به وفور مورد استفاده است. از این نظر، به نظر من "رادیکال"فمینیست ها و آنتی فمینیست ها همه به یک اندازه احمق هستند. 




باور کنید، باور کنید، باور کنید، وقتی کسی به شما ظلم میکند اگر شما هم به او ظلم کنید ظلم هیچ وقت تمام نمیشود و فقط از اینی که هست بیشتر میشود و شما حقیقتا احمقید.


من هم نمیدانم چرا، ولی این روز ها تمایل شدیدی به خوردن و خوابیدن دارم. نه از غذا سیر میشوم نه از خواب.


دوستان پنچ-شش سال پیشم چی شده اند؟ یا زن خانه دار و مادر شده اند یا یک مشت در و داف؛ هر کدام برای خودش مصداق متفاوتی از تاثیری که جامعه ی مردسالار بر دختر ها میگذارد. من هم شده ام یک دانشجوی ساده ی بدبختِ بی مکان در شهر غریب که همه اش امتحان دارد! و برایش مهم است که جامعه مردسالار نباشد. مهم است ولی دغدغه نیست، چه خیلی چیز های مهم تری در زندگی وجود دارد.


ما توو فضازمان نسبیت عام میخونیم. من به دوستی گفتم نسبیت خاص :) حالا واقعا نمیدونم چرا دیشب فکر میکردم نسبیت خاص میخونیم. شاید به خاطر این که هنوز عام رو شروع نکردیم :)))


امروز با هم اتاقی هام و دو سه نفر که اصلا نمیدونم کی هستن میخوایم بریم موزه. بعد از سه سال تهران بودن، تازه الان میخوام برم موزه. من همون آدمیم که عاشق موزه رفتن بودم و میگفتم اگه یه روزی با یه آقایی دِیت اولم باشه حتما دوست دارم برم موزه*. بعد الان باید التماسم کنن که پاشم از خوابگاه برم بیرون. دوست دارم برم البته، مخصوصا اینکه دیروز خیلی افسرده بودم و همش به خودم میگفتم چرا آخه؟ چرا؟ آخرش که چی؟ کل روز رو یا درس بخونی یا کلاس باشی و تفریخت غذا خوردن باشه؟! خلاصه اینکه میرم بیرون


بعضی آدما حقیقتا بیمارن :)) مرتیکه توو بلاگش نوشته مرد حتی اگر عقیم و بی غیرت** باشه و دست بزن هم داشته باشه باید باهاش ساخت! چرا؟ چون طلاق خیلی اثرات مخربی داره. خب مردیکه ی فلان فلان شده؟! الان زندگی کردن با یه آدمی که کتکت میزنه اثر مخرب نداره؟! خودت تا حالا کتک خوردی؟ تا حالا ظلم رو تحمل کردی؟ نکردی که داری اینقد زر میزنی دیگه!

قبلا براش کامنت میذاشتم، بعد به این نتیجه رسیدم که ارزش نداره اعصاب خودمو خورد کنم!


*البته ناگفته نمامد که رابطه ها برای من وقتی شروع میشه که خودم نمیدونم. یعنی دِیت اول حقیقتا معنی نداره  اصلا.

**عقیم و بی غیرت بودن رو من ضد ارزش نمیدونم. عقیم بودن که دست خود آدما نیست. بی غیرت بودن هم چیز خوبیه به نظر من.


خب بنده فعلا عرضی درباره ی رادیکال فمینیست ها ندارم چون دیروز کنسل شد. خیلی بدم میاد از اینکه، برای همون روز و همون ساعت برنامه ریزی کردن چند نفر که برن نمایشگاه کتاب، و وقتی دیدن که من پیام گذاشتم توو گروه راجع به برقرار بودن حلقه مون، هیچی بهم نگفتن. بعدش دیروز ظهر تازه فهمیدم نمیان کنسلش کردم. دوستم میگفت نباید هیچی میگفتی میذاشتی خودشون کنسل میکردن. قطعا اگه من هیچی نمیگفتم، اونام مثل چی سرشون رو مینداختن پایین میرفتن نمایشگاه، و حلقه مثلا با 4 نفر تشکیل میشد! من قبلا از این کار عصبانی میشدم، دیروز ولی گفتم بیخیال، چه ارزشی داره یه حلقه آخه. به درک. 


منم دیدم بیکارم و تنها، درس خوندنمم نمیومد. گفتم بذار پاشم برم عیادت بابای دوستم. رفتم گل خریدم که دم در بیمارستان ازم گرفتنش، بعد که برگشتیم پَسِش دادن. دست خالی رفتم، یکم موقعیت های جالب هم پیش اومد، خونواده اینا بودن. البته باباش رو قبلا دیده بودم، اونم منو میشناخت، فکر کنم خوشحال شد. دعا کنیم براش زود خوب بشه.

میگفت ملت الان این گل رو میبینن فکر میکنن من برات گل خریدم، میگن وای چه دوست پسرِ خوش سلیقه ای! نمیدونن خودت خریدی! :))) میگم تو برا دوست دخترت گل بنفش میخری؟! 


* خیلی سال پیش یکی رو میشناختم که علاقه ی زیادی به گل های آبی داشت البته. 


+یک چیزی هم همین الان یاد گرفتم. ساعت 12 ظهر PM هستش، 12 شب AM عه، و این یک قرارداده برای امریکایی ها. هم اتاقیم پرسید و من نمیدونستم.


دلم هوس نوشتن کرده :)

اون روز واقعا باهاشون رفتم بیرون، پنج نفر بودیم. یک جمع کاملا دخترانه، فکر کنم چند سالی میشه که توو همچین جمعی نبودم. رفتیم کاخ گلستان، ولی موزه نرفتیم؛ من خبر نداشتم ولی مثل اینکه این ها رفته بودن اونجا با در و دیوار عکس بگیرن فقط، منم ترجیح دادم حالا که اومدم بیرون دیگه کمتر غر بزنم و نگم خیلی بیکارید، منم یکم عکس گرفتم. مترو به شدت شلوغ بود، بعد از نماز جمعه رو طبیعتا. منم مدت زیادی بود که توو شلوغی نرفته بودم، یه جاهایی واقعا داشتم اذیت میشدم از دیدن اون همه آدم. توو خود باغ، طوطی ها و کلاغ ها داشتن غوغا میکردن، هوا هم خنک بود و کم کم داشت خیلی زیاد ابری میشد که بارون بیاد. و خب خیلی طبیعیه که بعد از این همه اتفاق من سرم درد گرفت و تا دو روز بعدش کماکان درد میکرد. اون شب که برگشتیم واقعا اذیت شدم، درس نخوندم و دراز کشیدم، و نشد که بخوابم و . 
ما یه نفرمون دوربین داشت و عکس میگرفت. توو باغ که بودیم چند بار آدمای مختلف که معمولا خانوم بودن اومدن و ازمون خواستن ازشون عکس بگیریم، ما هم گرفتیم. بعد یه بار، یه آقایی که خیلی سعی داشت به همه بفهمونه انگلیسی بلده :))) و دو تا همراه داشت؛ یکیشون خارجی بود، یکیشون هم یک آدمی بود در ریخت و شمایل محمدرضا گار. اومد به این دوست ما که اتفاقا از همه بیشتر تیپ زده بود* گفت Sorry میشه از ما عکس بگیرین؟ اینم رفت بگیره. بعد موقع عکس گرفتن میگفت Just say one, two three! ما هم صبر کردیم. بعدش دوستمون کارش تموم شد اومد، گفت به خارجیه گفته ببین دخترای ایرانی هم خوشگلن هم مهربون! :) بعد من اینجوری بودم که چطور ما نه خوشگلیم نه مهربون، همین که این همه مالیده به خودش خوشگله؟! :)
خلاصه اینا رفتن، ما رفتیم یه جایی همون نزدیکا وایستادیم عکس بگیریم که ناگهان! همون آقای کذایی اومد گفت ببخشید خانوما میشه وایستید ازتون عکس بگیرم من؟!(با گوشی خودش!!!!) من گفتم چرا با گوشی خودت؟ بعد یه جوری انگار بهش بر خورده باشه گفت خب شاید بعدا بخوام براش بفرستم! منم به دوستمون گفتم این آقا ازت خوشش اومده. دوستمون گوشی خودشو داد گفت بیا با این بگیر. گرفت، در حالی که من داشتم خیلی عصبی میخندیدم، و دوست دیگرمون که ازین کار بدش اومده بود اونم، مثل برج زهرمار توو عکس وایستاده بود؛ و یکی از دوستامون هم نبود اصلا! بعد که گرفت گفت خب بیاین ببینید، دوستی که سوژه بود رفت، ما هم فکر کردیم بریم دیگه، بعد دیدیم که نه منظوری فقط همون بوده و ما همه بهونه بودیم، گفت "میخوام شماره ش رو بگیرم، اشکالی نداره که!(حالا ما هم نگفتیم اشکال داره ها) ما که اصلا ایران زندگی نمیکنیم! چه اشکالی داره!" بعدش گوشیش رو داد به دوستمون و دوستمون هم در حال لبخند یه چیزی تایپ کرد. من فکرکردم شماره نداده، چون بعدش پسره اومد گفت ببخشید خانوما به خاطر کار زشتی که کردم! خب مرتیکه اگه خودت قبول داری زشته دیگه چرا میکنی؟!** ولی البته بعدش دوستمون گفت شماره داده بهش. 
دیگه خلاصه خیلی تجربه ی جالبی بود.


این آقای زرافه ی بزرگوار، یه آهنگ کورمانجی گذاشته توو کانالش. منم که نمیفهمم چی میگه. ولی به طرز خیلی خیلی بدی غمناکه. منم خیلی دوستش داشتم امروز. بعد ناهار نشسته بودم داشتم گوش میکردمش. آقای الف اومد گفت خوبی؟ گفتم بیا اینو گوش کن ببین چه غمگینه! گوش کرد، گفت پشمام! این کارارو نکن با خودت!
بعد ترش فکر کردم اگه ادامه بدم به گوش دادن این آهنگ احتمالا فضای حاکم بر ذهنم غمگین میشه و دیگه نمیتونم درس بخونم. البته هنوز درس نخوندم :) ولی خب چیزای دیگه گوش کردم یکم حالم بهتر بشه. بعدشم یکم حرف زدم و خوابیدم. 
ولی جدی با این "های های" ای که هنوز هم توو ذهنمه، اگه ادامه میدادم، الان داشتم با آهنگ های های گریه میکردم. اینقدر که غمگین بود.


فردا هم چهارشنبه است،  احتمالا بعدش باز بیام از فمینیسم بگم!

* کلی آرایش کرده بود. همیشه وقتی میخواد بره بیرون اینجوریه. ولی واقعا بدون آرایش خوشگل تره. 
حالا من مثلا فقط ضد آفتاب میزنم به صورتم. رژ هم نمیزنم حتی، یعنی ندارم که بزنم! چرا؟ چون به نظرم واقعا ومی نداره. البته اینا یه سری موضوعات شخصیه. ولی خب برای مردِ تیپیکال جامعه، زن تیپیکال جامعه مطلوبه دیگه. خدا رو شکر من اینجوری نیستم و آدمای اطرافم هم نیستن عموما.

**من حداقل تجربه م این بود که مرد ها به زن ها شماره میدن، نه زن ها به مرد ها. از این نظر واقعا جالب بود برام این ماجرا. البته من خیلی هم در جریان اتفاقات جنسی ای که بین آدما میفته نیستم، یعنی در حد یک دانشکده میدونم کیا با همن فقط! اینم که البته چیز واقعا واضحیه و آدما توو دانشکده ازین کارای احمقانه نمیکنن خدا رو شکر. بعد ترش یکی از دوستام که پسره، خندید و گفت آره مردا بعضی وقتا خیلی کارای احمقانه ای میکنن :) البته حالا کار دوستمون هم عاقلانه نبود. 

اینم اولین پست طولانیم توو این بلاگ. البته الان کوتاهتره از چیزی که قرار بود باشه، یه سری چیزارو نگفتم.

ما توو فضازمان نسبیت عام میخونیم. من به دوستی گفتم نسبیت خاص :) حالا واقعا نمیدونم چرا دیشب فکر میکردم نسبیت خاص میخونیم. شاید به خاطر این که هنوز عام رو شروع نکردیم :)))


امروز با هم اتاقی هام و دو سه نفر که اصلا نمیدونم کی هستن میخوایم بریم موزه. بعد از سه سال تهران بودن، تازه الان میخوام برم موزه. من همون آدمیم که عاشق موزه رفتن بودم و میگفتم اگه یه روزی با یه آقایی دِیت اولم باشه حتما دوست دارم برم موزه*. بعد الان باید التماسم کنن که پاشم از خوابگاه برم بیرون. دوست دارم برم البته، مخصوصا اینکه دیروز خیلی افسرده بودم و همش به خودم میگفتم چرا آخه؟ چرا؟ آخرش که چی؟ کل روز رو یا درس بخونی یا کلاس باشی و تفریخت غذا خوردن باشه؟! خلاصه اینکه میرم بیرون


بعضی آدما واقعا نمیفهمم چطوری فکر میکنن :)) توو بلاگش نوشته مرد حتی اگر عقیم و بی غیرت** باشه و دست بزن هم داشته باشه باید باهاش ساخت! چرا؟ چون طلاق خیلی اثرات مخربی داره. خب مردیکه ی فلان فلان شده؟! الان زندگی کردن با یه آدمی که کتکت میزنه اثر مخرب نداره؟! الان بچه ای که ببینه پدرش مادرش رو کتک میزنه، بچه ای خودش توو خونه کتک بخوره! تاثیر نمیگیره؟

 خودت تا حالا کتک خوردی؟ تا حالا ظلم رو تحمل کردی؟ نکردی دیگه! 

قبلا براش کامنت میذاشتم، بعد به این نتیجه رسیدم که ارزش نداره اعصاب خودمو خورد کنم!


*البته ناگفته نمامد که رابطه ها برای من وقتی شروع میشه که خودم نمیدونم. یعنی دِیت اول حقیقتا معنی نداره  اصلا.

**عقیم و بی غیرت بودن رو من ضد ارزش نمیدونم. عقیم بودن که دست خود آدما نیست. بی غیرت بودن هم چیز خوبیه به نظر من.(البته غیرت رو اول میشه تعریف کرد دقیقا، بعدش نظر داد!)


یک آدمی هست، حالا اسمش رو نمیذارم دوست، چون خیلی از من بدش میاد انگار. همون آدم خوبه.

یه آدمی هست، یه مدت انگار خیلی سعی کرده بود اپلای کنه بره خارج و هی نشده بود. بعدش با کلی کمک های بقیه، بالاخره شد و ایشون رفت یه دانشگاه معمولی توو یکی از دهات امریکا* که اتفاقا کلی از بچه ها دانشگاه ما هم اونجان. اولش که کلی خورد توو ذوقش که اینجا دهاته و فلان. بعدش هم کلی چیزایی که من صرفا میدونم ولی بهم ربطی ندارم. و الانش هم که حالش انگار خوب نیست و پول میده ملت امتحان های take home اش رو حل کنن. من واقعا درک نمیکنم این چطور دکتری ای قراره باشه. من جای اون نیستم که درک کنم، و بهم ربطی هم نداره. و شاید اصلا این چیزایی که میگم یه روزی سر خودم بیاد. ولی فکر میکنم کمکی که اون روز از بقیه میگیرم کمتر باشه، چون خب بالاخره من اونقد خوشگل نیستم! صرفا توو این پست میخواستم بگم خوشگل بودن چقدر تاثیرگذار میتونه باشه.

ولی بعضی وقتا میگم آخه واقعا لازم نیست دکتری بگیری، اونم دکتری فیزیک. یه سری سوال الکترومغناطیس که منم میتونم حل کنم رو پول میدی برات حل کنن. بعدش میگم خب شاید خیلی دوست داشته بره خارج و این تنها راه جلوی پاش بوده. نمیدونم منم درکش نمیکنم خب.


دیگه دانشجوی دانشگاه خارجی بودن هم بی ارزش شده. همه دارن میرن. حالا این آدم رو نمیگم، ولی کسایی رو میشناسم که کلی درس هاشون رو افتادن، بعدش هم اپلای میکنن و پذیرش میگیرن و میرن! مثل مور و ملخ همه دارن میرن و اون طرف تن میدن به بورژوازی! اونجا فقط استرس این رو ندارن که فردا چی میشه؟! وگرنه خیلی هم خوش نمیگذره بهشون. و تنها استدلال همه اینه که اونجا قدم بعدیت مشخصه، فردات تووی حاله ای ابهام نیست و این چیزا. درست هم میگن. ولی ما وقتی رفتیم رای دادیم کلی امیدوار بودیم. 



*دهات که میگم یعنی واقعا دهات. این دقیقا  لفظیه که کسایی که اونجا زندگی میکنن استفاده میکنن ازش.




من خوابگاه زندگی میکنم.

یه هم اتاقی داشتم که اذیتم کرد یخورده. ازینایی که پشت سرت همه چی میگن و وقتی به خودت میرسن مهربون میشن و نمیدونن که میفهمی! من خیلی خوبی کرده بودم بهش، اذیتش نکرده بودم واقعا، و اون ناراحتیش از من به خاطر حسودی و این چیزا بود. یعنی از یه سری چیزایی ناراحت شده بود که به اون مربوط نیست اصلا. مثلا میرفت با یکی دیگه مینشست درباره ی این حرف میزد که من کلی دوست پسر دارم و واییی واااییی چقد بده مخصوصا اینکه ازشون!!! سواستفاده هم میکنم! و خب البتع فضای حاکم بر دانشکده ی ما فرق میکنه، منم که کلا همیشه دوستام پسر بودن و واقعا فقط دوستیم. سواستفاده رو نمیدونم از کجاش دراورد ولی :)) یا اینکه من شبا دیر میرم خوابگاه :)) خو دانشکده م نزدیکه و تا ساعت ۱۰ بازه. چرا باید بیام خوابگاه بوی جوراب تحمل کنم و حرفای خاله زنکی شمارو اخه؟! بگذریم.

من اتاقم رو به خاطر زانو دردم عوض کردم. چون اونجا ناراحت بودم، تنها هم بودم ، پام هم خیلی درد میکرد. اینا ۲۰ روز یک بار میومدن، و تختشون پایین بود، با همین وجود حاضر نشدن تختشون رو عوض کنن با من و کلی بهونه های بنی اسرائیلی آوردن و اینا. مثلا همین خانوم که تا دیروزش هی میگفت بریم کوه بریم کوه؛ اول که هیچی نگفت. و سعی کرد مثل همیشه زیر پوستی عمل کنه و خب منم طبق معمول خر نیستم دیگه. بعدش اومد گفت من هم پام درد میکنه هم کمرم هم ترس از ارتفاع دارم!!! حالا من صرفا یه سوال بلی خیر پرسیده بودم و واقعا نیاز به این همه دروغ نبود! (یعنی میخوام بگم یذره انسانیت وجود نداره). که خب من زانوم واقعا درد میکرد و نتونستم دیگه کوتاه بیام. اتاقمو عوض کردم اومدم یه جایی که خداروشکر هیچ کس به هیچ کس کاری نداره!


بعد هراز گاهی این دخترخانوم رو میبینم. اوایل سلام هم میکردم بهش با روی خوش، به این دلیل که باور داشتم من بدی ای نکردم بهش. ولی اون انگار فکر میکنه کردم!!! یعنی برای عوض کردن اتاقم هم انگار باید از ایشون اجازه میگرفتم و این قصه سر خیلی درازی دارد!! خلاصه اینکه یجوری رفتار میکرد انگار منو ندیده و منم که خدارو شکر خر نیستم.


امروز برا سحری رفتم پلو درست کنم که اومد توو اشپز خونه. طبق معمول انگار ندیده من به این بزرگی اونجا وایستادم. منم هیچی نگفتم دیگه. داشتم فکر میکردم ادم نباید کینه ای باشه، مخصوصا الان که دارم روزه میگیرم. بعدش گفتم خب این کینه نیست ، صرفا عزت نفسم رو دارم حفظ میکنم. چقدر بهم بی احترامی کنه؟! کم اذیتم نکرده ، کم پشتم حرف نزده!! و من بی اعتنا از کنار همه ی اینا رد شدم.


کلا اخلاقش این بود که زیر پوستی و صرفا برای اهداف شخصی خودش ، آدما رو‌ بندازه به جون همه. من خیلی از روراست نبودن بدم میاد. البته  بارها دیده بودم که پیش مامانش از خواهر بزرگترشبد میگه!!! و کلی هم(خیلی زیاد) حرفای ضد و نقیض شنیده بودم ازش. خداروشکر دروغگو ها خیلی فراموشکارن!! خلاصه اینکه میگم منم اصلا نباید از آدمی که بزرگترش همچین رفتاری میکنه انتظار بیشتر از این میداشتم!


گریه م گرفته. بعد همش فکر میکنم من که اصلا نسبتی با مرحوم ندارم. بچه هاش چقدر غمگینن بنده های خدا :(

شاید خیلی از دوستام(بهتره بگم دوستای سابقم) نسبت به مرگ بی حس باشن. ولی این بی حسی شون صرفا به خاطر اینه که هیچ وقت مرگ عزیزی رو ندیدن. حق هم دارن بی حس باشن خب. 
ولی میدونید حداقل قضیه چیه؟ اینه که آدم از ناراحتی دوستاش ناراحت میشه. نه اینکه بی اعتنا رد بشه. حداقل قضیه اینه که آقا باشه تو اصلا فکر میکنی مرگ حقه و طبیعیه و فلان و بهمان. من میخوام بدونم اگه خدای نکرده، دور از جون، بستگان خودت کاریشون میشد همین حرفا رو میزدی؟! همین قدر بی احساس؟!
والا ما هم میدونیم مرگ حقه، ما هم میدونیم طبیعیه!

بعد یکی از بدیِ های صاحب عزا بودن اینه که با اینکه غم برای تو از همه سنگین تره، ولی بازم یه سریا میان گریه میکنن، تو باید بری آرومشون کنی!! این دیگه واقعا معرکه ست.

دیروز خیلی طولانی بود

شب قبلش نخوابیده بودم تقریبا، سه تا کلاس داشتم 

روزه بودم

عصر هم رفتم مجلس ختم :(

دیدمش ولی کم. بچه ها عجله داشتن و برگشتیم.

یکم بعدش پیام داده بود: رفتین؟ من گفتم کاش مونده بودیم. بعدش فهمیدم پیش اسماعیله و خوشحال شدم. 

برای خودم جالب بود که دیروز هیچی حس نمیکردم. نه خستگی ، نه گرسنگی. اصلا انگار نه انگار که روزه م. انگار نه انگار که نخوابیدم. بعدش اومدم خوابگاه و دوش گرفتم و افطار کردم و نماز خوندم و گفتم هرطوری شده باید بخوابم. ولی خوابم نمیومد! یکم خوابییدم.‌ولی بینش هی بیدار میشدم. اخرش یه بار بیدار شدم دیدم زنگ زده و من سایلنت بودم.‌ دیدم میخواسته باهام حرف بزنه و من نبودم. کلی ناراحت شدم. 


حالا هم رفتم پلو درست کردم.‌ پلو خالی. اصلا حوصله هیچی ندارم. و همه ش به این فکر میکنم که خدا پدرش رو بیامرزه.

بعد هرازگاهی یادم میاد یه بار یکی فوت شده بود، ملت میگفتن خدا رحمت کنه، بعد یکی اومد گفت نه این چیزی که میگید درست نبست و آدم باید حتما گناهکار باشه که خدا بیامرزه و اصلا گناه دیگرون به ما چه و خلاصه اینکه بگین روحش شاد! و من همون اول احساس خوبی به این آدم نداشتم. بعدش هم که کلی اتفاقای زشت افتاد. حالا اون گذشته البته.

بعید میدونم خوابم ببره.‌ساعت ۱۰و نیم هم کلاس دارم. دوست دارم آلارم نذارم و هرچقدر میشه بخوابم. صبح هم پاشم بشه باهاش حرف بزنم ببینم چطوره. فردا هم امتحان دارم و نمیخوام اصلا بهش فکر کنم  به اضافه ی ۲ سری تمرینی که باید تحویل بدم :/

برم پلو خالی بخورم.


بعدا نوشت: الان به این فکر کردم و کع اگه شرایطش خوب بود و میفهمید من دارم پلو خالی میخورم، گوجه خیارامم تموم شده حتی و حال ندارم برم خرید، چقد دعوام میکرد. حالا اینکه درس نمیخونم و کلاس فردا رو هم نمیخوام برم که دیگه بماند. 


بعد از بعدا نوشت: خب بعد سحر خوابم نبرد، اونم بیدار شد. تا صبح حرف زدیم. بعدش خوابیدیم. بازم نتونستم زیاد بخوابم البته. بعدش باز هم حرف زدیم. نگرانه. منم سعی میکنم باشم، ولی متاسفانه کار زیادی نمیتونم بکنم ، همین حمایت عاطفی شاید.


اینکه اینقد مینویسم نشون میده کمبود شنونده دارم توو زندگی واقعیم، خارج از مجازی!


اِنَّما امره اِذا اَرادَ شیءََ اَن یَقولَ لهُ کُن فَیَ

فَسُبحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکوتُ کُلِّ شیءِِ و اِلیهِ تُرجَعون


دیروز صبح حالش بد شده. چند ساعت بعد هم فوت شده. روحش شاد.

خیلی آروم اومد بهم گفت بابام فوت شدن. خیلی آروم

شب قبلش میگفت من توو خونه م و بقیه نیستن، اگه اتفاقی بیفته جلو چشم من میفته و من دیوونه میشم. من بهش میگفتم خدا بزرگه، دور از جون. اتفاق افتاد دیروز، ولی دور از چشمش. دقیقا وقتی همه بیمارستان بودن و بهش گفته بودن تو برو خونه یکم استراحت کن حالت خوب نیست. بعد از کلی بی خوابی و فشار، رفت خوابید. یک ساعت بعد زنگ زدن بهش خبر دادن. بهش گفتم ببین خدا چقدر دوستت داره.


دیروز بعد از این اتفاقا یه متنی نوشتم و پست نکردم. بعدش که اومدم پست کنم طوفان اومد و نت خوابگاه قطع شد و متن من هم پرید. الان هم چیزی یادم نمیاد. صرفا اگر میبینید، برای شادی روحش دعا کنید.


یه حالتیه انگار : ماهِ من رفت، ماهت بمیره آسمون.

من خیلی بی خوابم. اصلا انگار نه انگار این بدن به خواب نیاز داره. چند روز بود کم میخوابیدم، دیشب دیگه رکورد زدم. تا سحر که کاملا بیدار بودم. بعدش به زور خوابیدم یکم، باز بیدار شدم و خوابم نبرد. امروزم روز سختیه. خدا به خیر بگذرونه. خدا صبر بده. خدا سختی ها رو آسون کنه.

الان دیگه مطمئنم خدا تو رو دوست داره.


اون دو تا آیه ی آخر سوره ی یاسین هم آیات مورد علاقه ی من هستن. کلا آروم میشم باهاشون.




اه چقد پست میذارم :/

اولا قهرمانی پرسپولیس رو تبریک میگم. نه اینکه ذره ای برام مهم باشه ها، صرفا هم اتاقیم یک ساعته داره میخونه وای وای پرسپولیس تیمی مثل تو نیس. 


ثانیا دستمو سوزوندم.


ثالثا این درسِ خیلی نچسبه!


رابعا :

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود!


بابام اول هر ترم ازم میپرسه چند واحد داری و معمولا وقتی جواب میدم اخم میکنه. دلیلش هم اینه که خب من که میتونم 24 واحد بردارم چرا بیشتر از 18 واحد برنمیدارم؟ میگم پدر جان نفست از جای گرمی میاد. اولا که 24 واحد نیست که من بردارم! :)) ثانیا حالا فرضا برداشتم، کی درس بخونم؟ ثالثا، من که دارم 4 ساله تموم میکنم درسم رو. دیگه چرا استرس خودم رو زیاد کنم. بابام میگه خب اگه سه سال و نیمه تموم کنی، برای کنکور وقت داری بخونی. میگم پدر جان من الان ارشد مستقیم دارم میشم توو دانشکده ی خودمون، سوای این مسئله اصلا نمیشه 7 ترمه تموم کرد توو دانشکده ی ما. و همین کسایی که 8 ترمه تموم میکنن هم عده ی بسیار بسیار کمی ان! بازم قبول نمیکنه و معتقده این کم کاری از منه که این ترم 15 واحد دارم! ولی این 15 واحد چی هستن؟! پنج تا درس سه واحدی سخت. و جالبه بدونید ما اینقدر درسامون زیاده که اصلا درس 4 واحدی نداریم توو دانشکده!.

به هرکسی که گفتم این درسارو با هم دارم پشماش ریخته. بعد بابام میگه 15 واحد کمه، فقط به عددش نگاه میکنه. تازه میگه تو 4 شنبه هاتم که خالیه! :))) میگم خب این همه درسو یه وقتی باید بخونم دیگه.

البته تازگیا داره یاد میگیره که من 21 سالمه و خودم دیگه میتونم تصمیم بگیرم. 


شنبه امتحان دارم. امروز نرفتم پیش بچه ها چون اونا دیروز پریروز شروع کردن و من تازه امروز صبح. گفتم بمونم خوابگاه اینجوری بهتره. معده مم یکم مشکل دار شده روزه نگرفتم. ایشالا فردا میگیرم باز. 

امروز داشتم باهاش حرف میزم* میگفت ببین روزهای سختی در پیشه. تو لطفا درس بخون که من نگران درس تو نباشم حداقل. میگم برو بابا :)) من همین 2 هفته ی گذشته 2 تا میانترم داشتم و رفم مثل بچه ی خوب امتحان دادم، نمره مم خوب میشه. شنبه رو هم میگذرونم ایشالا. اون ترم پیش که نگران بودی، من نمیتونستم درس بخونم چوت فکرم مشغول بود. الان که استِیبلم.

حالا منم خیلی حرسم میگیره از آدمایی که میان توو بلاگاشون میننویسم وااای کار و درس و فلان دارم! خب بنده ی خدا تو اگه کار داشتی که نمیومدی اینجا چرت بنویسی. الان البته خودم به این درد دچارم و باید به فکر چاره باشم.

پس فعلا خدا حافظ!


*حلال زاده، دقیقا وقتی این جمله رو مینوشتم پیام داد : خوب درس میخونی؟


اسمارت مینویسد: 

بر بستری اجتماعی که در آن تمایلات جنسی مرد مساوی با تعرض تلقی شده و تمایلات جنسی زن سرکوب شده و کنش پذیر نمایانده میشود، را میتوان نرمال شمرد. 



When logic and proportion have fallen sloppy dead

Remember what the dormouse said

FEED YOUR HEAD

FEED YOUR HEAD


کلی چیز توو ذهنم هست که باید بنویسم.


اول. ارائه گروهی داشتیم. و هرکی ازین به بعد بیاد به من بگه دخترا لج بازن با پشت دست میزنم توو دهنش. چندین بار به همگروهیمون که پسره گفتیم آقا داستان نگو. آقا فلان و فلان و فلان و نگو به جاش اینو بگو. گفت باشه! بعد توو ارائه ش زارت هرچی دلش خواست گفت. :/

البته ارائه مون خوب بود. ولی خب ایشون اگه لجبازی نمیکرد بار علمی بیشتری هم داشت.

نتیجه ی اخلاقی این قسمت : بعضی "آدم ها" لجبازن! 


دوم. دو تا سریال میبینم. قسمت آخر فصل دوم Killing Eve رو خیلی ناخواسته برای یکی از دوستام اسپویل کردم؛ البته به روی مبارک نیاوردم، ولی خودش تا الان باید فهمیده باشه دیگه. کلی هم عذاب وجدان دارم به خاطر این کارم.

سریال دیگه هم سرگذشت ندیمه ست. چقدر که من اعصابم خورد میشه و چقدر که خوب ساخته شده. قبل ازینکه شروعش کنم دو نفر از دوستام گفتن ازش خوشم میاد، چرا؟! چون اعصاب خورد کنه. نمیدونم چه مرضیه واقعا.

امروز داشتم میدیدم، بعد توو یه صحنه ای، دقیقا ایدئوولوژیِ Ex ام برام تداعی شد*. میدونید چطوری؟! یک سری مرد بی غیرت و هوسران و خودخواه! که کت شلوار میپوشن و آبجو میخورن و تیراندازی میکنن؛ زن هارو هم از خودشون جدا میدونن. من واقعا نمیفهمم که چطوری من یه روزی اصلا با همچین آدمی حرف میزدم! حالا دوست داشتنش و اینا که بماند. (یک کلمه ی بی تربیتیِ انگلیسی)


سه. اینکه ما هرازگاهی به کسی درباره ی چیزی غبطه بخوریم یا حسودی کنیم واقعا طبیعیه و نمیشه اسم یک آدم رو به صرف این کار گذاشت حسود. آدم حسود آدمیه که واقعا مهم نیست که تو چی هستی یا کی هستی یا کارت چیه یا هر چی! در هر صورت یه چیزی پیدا میکنه و بهت حسودی میکنه. :)

در این باره بنده یک هم اتاقی داشتم قبلنا که توو روم خیلی خوب رفتار میکرد. ولی من میدونستم پشت سرم حرف میزنه. الانم که میدونم اصلا چی میگه. 

میدونید، به نظر من غیبت کردن خیلی کار لذت بخشیه، مخصوصا ما وقتی میریم 7-8 نفری میشینیم و همینجوری حرفای الکی میزنیم؛ آخرشم هیچکی هیچی رو جدی نمیگیره.

ولی من با غیبتایی که اینا ازم کردن خیلی ناراحت شدم. آقا من اصلا خراب ترین دختر این شهرم، به شما چه ربطی داره؟ غیر ازینه که از حسودی دارین میسوزین؟ من  نصف شما هم درس نمیخونم معدلم بالاتره، کلی هم تفریح میکنم و خوشحالم. خوشحالی من حسودی داره؟ واقعا اینقدر پستین؟؟!! 

اگه میخواین پست باشین، خب باشین. ولی اینقدر دیگه ادعای خوبی نکنین تو رو خدا. 

من خیلی بدم میاد ازینکه بگم هرکاری که آدم میکنه بین خودشه و خدای خودش. چون یه بار یه نفر که لیترالی چند ماه زندگی من رو تباه کرده بود اومد این حرف رو زد و منم بهش گفتم خفه شو لطفا. 

ولی خب، هر کاری که من کردم و میکنم توو زندگیم، قطعا به این خانوم و دوستش ربطی نداشته و ضرری نرسونده، حتی موجب غیبتشون شده  و وقتشون رو پر کرده! هیچی هم نباشه بالاخره "من یک دوست پسر دکتر دارم که ازش سواستفاده میکنم!" ** :))))))) بعد واقعا نمیدونم چرا اینقدر کینه دارن از من؟ چرا اینقدر ذهنشون توو چیزای بی ارزش میچرخه. من چیکارشون کردم؟ غیر ازین بوده که فقط میرفتم توو اون اتاق میخوابیدم کاری به کارشون نداشتم؟!

 آقا اصلا فرض کنیم من یه دوست پسر دکتر دارم که ازش سواستفاده میکنم. این قضیه به بقیه چه ربطی داره؟ میگم آخه لامصب تو که دو ساله منو میشناسی میدونی با پسرا چجوریم! کلی آدم هم هستن که تایید میکنن، بعد باز هم میری میشینی اینا رو میگی؟ میری اینا رو به شواهد قضیه که طرف من هستن میگی و پافشاری هم میکنی که تو درست میگی؟! :) بعد چطور روت میشه توو چشم من نگاه کنی؟

(این دوستمون البته وجناب دیگری هم داره. الان صرفا بحث غیبت و حسادته ولی)


حالا خیلی حرف زدم. من معذب میشم وقتی زیاد حرف میزنم و همش احساس میکنم که مطلب اصلی یک چیزه و من هی دارم تکرارش میکنم. میخوام بگم که

درسته من امشب احیا نرفتم و جوشن کبیر نخوندم و قرآن به سرم نگرفتم. درسته که امروز حتی روزه هم نبودم و کلی گناه دیگه هم کردم احتمالا. ولی میخوام تصمیم بگیرم دیگه غیبت نکنم، هرچند صرفا برای شوخی باشه. (من هیچ وقت به خاطر حرس و حسادت نمیشینم پشت کسی حرف بزنم.)


*ایشون انسان نیست، ایدئولوژیه!!

**من قطعا مطمئنم این حرف از ماتحتشون درومده. :/


بخونید :  

باید از چرخه ی قاعدگی گفت


برای من اینجوری نبود. آخرای کلاس پنجمم بودم، تایم امتحانای پایانترم بود فکر کنم. توو حیاط مدرسه راه میرفتم که درد حس کردم توو کمرم. بعدش رفتم خونه و لکه ی قهوه ای دیدم. مامانم خواب بود. من میخواستم نماز بخونم، حدس زدم ه، ولی بازم نماز خوندم. خیلی مقید بودم اون موقع، طوری که نماز صبحم اگه قضا میشد گریه میکردم. بعدش مامانم بیدار شد بهش لکه رو نشون دادم، خندید گفت شدی. من ناراحت شدم. گفت ناراحتی نداره عزیزم، بزرگ شدی. ولی من بازم یجوری بودم. 11 سالم بود فقط.

تا تابستونش دو سه با دیگه شدم، خیلی مختصر. بعدش میخواستیم بریم مکه. مامانم منو برد دکتر، که نشم اونجا، هرچند که وقتش هم نبود اصلا. دکتر قرص داد، گفت شبی یدونه فعلا، ولی تا 4 تا هم میتونی زیادش کنی. 

مدینه که بودیم، روز سوم بود فکر کنم، کلی راه رفتیی، بعد که برگشتیم هتل من کلی خون دیدم. ولی نمیتونیست باشه طبق شرع. همین طور هی کم و زیاد میشد. چند روز کم شد تا محرم شدیم و طواف کردیم و نماز خوندیم و اینا. و من همش استرس این خون لعنتی رو داشتم. همش میترسیدم نتونم احرام رو تموم کنم و محرم باقی بمونم، اونم توو 11 سالگی! راستش هنوز هم نمیدونم اون احرام به آخر رسیده یا نه، سعی میکنم بهش فکر نکنم.

ولی کم شده بود. عصر روزی که طواف و سعی کرده بودیم و نماز خونده بودیم، چنان خونریزی شدیدی داشتم که نمیدونید. مامانم گفت ه این دیگه واقعا، طبق شرع هم میتونست باشه. به بابام گفت بره نوار بهداشتی بخره. یه بسته بزرگ خرید، یه بسته متوسط. و من بی تجربه اول بزرگا رو استفاده کردم :)))) 5 روز باقی مونده توو مکه رو بودم توو هتل، درد میکشیدم. لباسام خونی میشد. خیلی شدید بود. منم همش احساس میکردم لابد من خیلی گناهکارم که خدا بهم این فرصت رو نداده که دوباره برم خونه ش دیگه، و همش ناراحت بودم و گریه هم میکردم گاهی که تنها بودم. و خونریزی و درد هر روز بدتر میشد.

روزی که میخواستیم برگریدم خیلی بد بود، من پد برداشته بودم با خودم ولی خب کم تجربه بودم و کم برداشتم متاسفانه.مامانم هم خیلی دخالت نمیکرد، اونم کم تجربه بود فکر کنم. توو سالن ترانزیت فرودگاه خون ما رو توو شیشه کردن! یه زمان طولانی جا نبود بشینم، و خب یه شب تا صبح توو اون سالن لعنتی که فروشگاهاش قیمتاش قد جون آدمیزاده! منم چند بار رفتم دست شویی، و هر دفعه بدتر از دفعه ی قبل.

توو هواپیما اینقدر خسته بودم که تا نشستم خوابم برد. خیلی از راه رو خوابیدم، بعدش که رسیدیم مشهد، پا شدم دیدم صندلی هواپیما هم خونی شده! خیلی ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم، ولی هیچی نگفتم. به مامانم گفته بودم درد دارم و اینا. توو خود فرودگاهم خیلی وقتا نمینشستم چون میترسم صندلی ها خونی بشن مدیونیش بمونه برای من، حالا هم نمیدونم شدن یا نشدن. :(

رسیدیم مشهد، مامانم به خالم گفت این وضعیتش اینجوریه، خاله م هم منو زودتر برداشت برد خونه مون بهم چایی نبات داد گفت استراحت کن. بعد بقیه ای هم که فهمیده بودن من شدم و بهم گفته بودن به کسی نمیگن، به همه گفتن :| منم خجالت میکشیدم خب. 

خلاصه اینکه اینجوری.

توو خونه بیشتر استراحت کردم. ولی خب مثلا ماه رمضون بود، مامانم میومد میگفت چقدر فیلم میبینی،ببین تو الان نه نماز داری نه روزه بیا برا من سبزی پاک کن :))) منم میگفتم باشه. 

اون ، از عصر روزی که طواف کرده بودیم تا وقتی تموم بشه 10 روز کامل طول کشید، و من یه بچه بودم واقعا! و خیلی هم شوک وارد شده بود بهم. یه زمانی که اصلا نباید پزیود میشدم، پزیود شدم اونم با اون همه قرصی که خورده بودم و نمیدونم واقعا چه تاثیراتی داشته روو بدنم.

یجوری بود که از خدا میخواستم دیگه نشم، حداقل تا وقنی بقیه دوستام بشن :( یک ماه و نیم اینا بعدش باز شدم، ناراحت شدم. و اینقدر ترسیده بودم که کلی پد با خودم برداشتم بردم مدرسه :)))) ولی خب دیگه هیچ وقت خونریزی به اون شدت نبود.


واقعا از خاطرات خیلی بُلد و بدِ بچگیمه. تقصیر کسی هم نیست واقعا ولی کاش توو مدرسه هم بهمون یه چیزایی یاد داده بودن(نه اینکه مثلا توو راهنمایی هر کی میومد به سلیقه ی خودش یه چی میگفت میرفت :|) و کاش اون خانوم دکتر هم اون قرصا رو نداده بود.

خلاصه اینکه بگم، بچه ی 10-12 ساله هم بشه، بازم بچه س. 


ابر اگر از کعبه آید سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ملک ویران میشود


حالا اینکه من منزویم دلیل نمیشه از آدما بدم بیام؛ صرفا هرچی دور و برم شلوغ تر باشه ساکت تر میشم، طوری که شب افطاری دانشکده انقدر ساکت بودم که بچه ها فکر میکردن ناراحتم. بعدش توو ماشین که خودمون بودیم اینقدر حرف زدم که نمیدونید.

دیروز عصر هیچ برنامه ای برای زندگیم نداشتم. به زور از توو تخت درومدم رفتم حموم. بعدش دیدم افطاری ندارم، بادمجون درست کردم. چند نفر توو آشپزخونه داشتن حلوا میپختن و من دلم خیلی حلوا میخواست، روم نمیشد بگم. 

به دوستم زنگ زدم گفتم بادمجون پختم بیاد پیش من، دو نفر دیگه رو هم توو آشپزخونه دیدم گفتم افطار بیاین اتاق من گفتن باشه. بچه ها اومدن، با هم بودیم. وسط افطار هم یک نفر اومد حلوا آورد گفت نذریه :)))))

بعدش دوستم میخواست بره احیا، منم رفتم و خیلی خوب بود.

کلی با استرس سحری خوردم، ولی خب روزه نگرفتم آخرش هم.

کلی خوشحال بودم ازینکه بچه ها اومدن پیش هم بودیم.


امشبم خواب بودم ساعت ده اینا. هم اتاقیم با دوستاش اومدن. بعد منم میخواستم پاشم دیگه. یکی از دوستاش گفت اسمت چیه، کجایی ای و چی میخونی و اینا، منم گفتم. بعدش گفت فلانی، خیلی نازی. منم از شدت ذوق داشتم منفجر میشدم. :)


امروز یکی از بچه ها که میخواد بره داشت حرف میزد، 12 میلیون بلیتش شده فقط. این داره میره، حالا این که خوبه. یک آدمایی که کلی درس افتادن و به زور پاس کردن و هیچی بلد نیستن رفتن، و بیشتر هم دارن میرن. هیچ امیدی توو این سرزمین نیست واقعا. اینا حاضر میشن برن اونجا بدبختی و دلتنگی بکشن و برده ی نظام سرمایه داری بشن، ولی اینجا نمونن. و من وضعیتم از خیلی ازینا بهتره، برای رفتن. درسم خوبه، مشکل زبان هم ندارم. ولی همش دارم فکر میکنم . اگه بخوام برم باید ترم بعد تصمیم بگیرم و اقدام کنم، ولی واقعا نمیدونم!!! هیچی نمیدونم.


یه شهردار قاتل کم داشتیم که اونم خدا بهمون داد قربونش برم.


درس کم خوندم و زیاد دارم که بخونم. خیلی زیاد.

تعطیلات هم نمیرم خونه بلکه یه کاری بکنم توو همین تهران لعنتی.


تو هم امیدوارم همیشه خوب باشی، از جمله الان. امیدوارم کسالت فعلیت فقط به خاطر شوک و بیخوابی باشه و هیچ چیز جدی ای نباشه. واقعا نگرانم.


ولی جداََ قبل ازینکه خودتونو بچسبونین به یه مرد و براش ناز و عشوه بیاین و بخواین به خودتون جذبش کنین، چک کنین که حتما سینگل باشه.

نکبتا :/


حالا سینگل هم باشه، من تضمین نمیکنم با این لوس بازیا شما رو برای چیزی بیشتر از بدنتون بخواد!


خب :) بنده بیکار و بیحال و اینا هستم، حوصله ی کار و اینا هم ندارم. هوا هم گرمه. البته احتمالا یکم دیگه برم درس بخونم دیگه، چند روزه نخوندم.

چند تا چیز توو ذهنمه که بگم.


اولیش خیلی سخته توضیح دادنش، باید خیلی مواظب باشم که کسی یا جایی رو لو ندم یه وقت، البته دوستان خودشون خیلی رسوا شدن دیگه :)

یک دختر خانومی یه اکانت خصوصی داشته توو توییتر، دفترچه خاطرات طور. بعد مینوشته دیگه، همه چیو. بعد این دختر خانوم با یه آقا پسری دوست بوده که اتفاقا اون آقا پسر برای ما خیلی حاشیه داره؛ کلی سعی کرده اذیت کنه و بچه ها هم اهمیت ندادن و فقط آزارش رو دفع کردن با روش های خوب :) بعد این آقا پسر گل، خیلی اسکرین شات میگرفته قبلا گویا.

 بعد اتفاقی که افتاده اینه که یه نفر، یه روز داشته یه هشتگی رو سرچ میکرده و اون اکانت رو پیدا میکنه، میفهمه مال کیه دیگه بعدش اسکرین شات میگره. :)  و اون اکانت پخش میشه طوری که 200 تا اسکرین شات گرفته شده ازش(با توجه به یکی ار روایات شاید غیر معتبر!) بعد خب بچه ها روشن فکرن خداروشکر. ولی این شعر باب شده که : فلانی که اسکرین شات میگرفتی همه عمر. :))))) دیدی که چگونه اسکرینتو گرفتن؟!

خلاصه اینکه، مجازی جای خوبی برای خاطرات آدمای مطرح، یا نسبتا مطرح، نیست. 

من خیلی درگیر این بچه ها نیستم، از همون اول خودمو جدا کردم و همه شونو ایگنور کردم. خوبیشون اینه که به پرایوسی اعتقاد دارن و اینقدر مسائل مهم تر هست که درگیرش باشند. و اینو قبول دارن که  عقاید و مسائل داخل تخت خواب و دین و اینا همشون مثل هم "شخصی" هستن و به کسی ربطی نداره. اصلا کیه که نیاز جنسی نداشته باشه؟ حالا تو بگو اصلا فلانی هم رفته با دوست دخترش خوابیده، مهم نیست! اینجا مهم اون قضیه ی اسکرین شاته، که خب هرکاری با بقیه کردی بقیه باهات میکنن :)) و خاله زنک کردن ما هم همین قسمتش شروع میشه، وگرنه خوابیدن افراد به هیچ وجه اهمیت نداره.



دوم اینکه، من یه دوستی داشتم، یه زمانی خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم و اینا، اون ایگنور میکرد، حالا شایدم میکرد. من احساسم این بود که ایگنور میکنه. بعد دیگه من درگیر چیزای دیگه شدم و اینا. بعد الانا خودش سعی میکنه حرف بزنه، منم کارای خودمو دارم. بعد فکر میکنم دیر جواب میدم و اینا ناراحت میشه. ولی چیکار کنم خب؟ اینقدرم خجالتیه که واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم درست.


سوم اینکه، بنده فکر میکنم مهم ترین مشکل اصولگرا ها اینه که اعتقاد دارن هرکی مثل اونا فکر نمیکنه باید هیچی نگه یا پاشه گورش رو ازین مملکت گم کنه. اصلاح طلبا هم که مشکلاتشون عیانه. اگر براتون سوال بود چرا ما دو دوره بین بد و بدتر بد رو انتخاب کردیم، جوابش اینه. از بدبختی، و خب بله الان به گه خوردن افتادیم و همه داریم به رفتن فکر میکنیم :/ اه.

البته ت کلا چیز کثیفیه. و خب چرا نظر بدم اصلا.


چهارمین چیزی که توو ذهنمه اینه که، فکر کنم دیروز داشتم کامنتای ملت رو میخوندم. یک آقایی گفته بود شما فکر کن کلی زحمت کشیدی که پول در بیاری و اینا، بعد یه "دختر غریبه" بیاد بشینه بالا سرت، پول و ایناتو همش رو استفاده کنه بعد دو قورت و نیمشم باقی باشه! :))) میخواستم بگم، شما به اون "دختر غریبه" گاها میکنید، پس کی الان دو قورت و نیمش باقیه؟

اگر اینقدر نسبت به غریبه ها بی اعتمادین، ور دل والده ی گرامی بمونین خب. یا به رسوم بدویِ برده داری روی بیارین و کنیز بگیرین برای خودتون. این چه فکریه آخه؟ شما ازدواج که میکنی، همسرت خونواده ت میشه، بعد بازم میخوای منت بذاری سرش که من دارم خرجتو میدم؟ اگه اینقدر مشکل داشتی توو intimate شدن با افراد، خب اشتباه کردی که زن گرفتی برادر من.

خیلی پس ذهنم بود این مسئله.


پنجمی هم پاک شد به دلایکی. 

فقط همینو بگم که اگه خواستین واقعا با کسی توو رابطه ای باشین که سرانجام داشته باشه، از کافه شروع نکنین. از کافه شروع کردین هم، به طرف Free pass ندین، free pass دادین هم باید فقط خوش شانس باشین که طرف مثل من نباشه! البته خب دخترا خر میشن گاها، فکر میکنه خیلی مهم که بهش free pass دادن! :)


توو ی جزوه ی مکانیک سماوی یه تمرین هست، نوشته اول نشون بدین وجود غبار اطراف خورشید چه پتانسیلی رو ایجاد میکنه، بعدش برین نشون بدین که این اختلال باعث ایجاد تقدیم حضیض سیارات میشه! :/

حالا من :/ فقط اگه بگه هامیلتونی خورشید و زمین رو بنویس میتونم بنویسم، اونم نه از این درس ها. اونو از مکانیک تحلیلی بلدم :///


واقعا نمیدونم چیم شده بود که این درس رو برداشتم. یه مشت معادله ی خیلی سخته که اثباتش به عنوان تمرین به دانشجو واگذار شده.


فقط برای اینکه ذهنم مرتب بشه اینو مینویسم که:


کوانتوم 2: نیمه ی آخر فصل 6، یعنی از اثر زیمان به این طرف رو نخوندم هنوز

فصل 7، روش وردشی رو خوندم و تقریبا خوب خوندم

فصل 8، تقریب WKB رو هم خوندم و بلدم. ولی شاید بهتر باشه یخورده سوال  بیشتر حل کنم، چون اینطوری که پیدا بود استاد ها خیلی به WKB علاقه مندند.

فصل 9 هم اختلالات وابسته به زمان و این چیزا بود که کلییی وقت ازم گرفت ولی اونم بلدم. یکم سوال شاید.

فصل 10 هم، تقریب ادیاباتیک رو یکم گفتم فقط. و یذره هم تصویر های دیگه ی کوانتوم مکانیک، اونم در حد تعریف. که اونارم بلدم.

یعنی برای کوانتوم همون فصل 6 رو بخونم، از بقیه ش سوال حل کنم، به خدا هم توکل کنم درست میشه فک کنم. ولی فکر نمیکنم مثل ترم پیش خوب بشه نمره م اونقد؛ که خب اینجاش دیگه واقعا  به جهنم.


الکترومغناطیس 2: فصل 9 رو شروع کردم به خوندن و تا آخرش مردم. آخرشم تموم نشد. حالا قراره بقیشو با هم بخونیم.

فصل 10 و 11 رو خوندم. پتانسیل های تاخیری و تابش. کلیاتش آسون بود، محاسبه ی فرمولاشم که نمیاد توو امتحان دیگه. خوبه به نظرم اگه یکم سوال حل کنم.

فصل 12 هم الکترودینامیک نسبیتی عه، که فعلا گذاشتم اول فضا زمان بخونم اون قسمت رو، بعد بیام سراغ این. نگران این قسمتش هم نیستم اصلا، چون آسونه به نسبت.

کلا الان احساسِ بدِ دیروزم نسبت به الکترومغناطیس از بین رفته.


سماوی: واقعا ایده ای ندارم. با اسطرلابم بلد نیستم کار کنم. اینو از بچه ها میخوام بپرسم یاد بگیرم.

بقیه ش رو، امروز دوست دارم مباحث قبل میانترم رو بخونم، و اگر شد بعد ممیانترم رو شروع کنم. نشد هم که هیچی، فردا میخونم.


فضا زمان: بلد نیستم، مخصوصا بعد از میانترم رو. ولی خب قبل از امتحانش وقت زیاده. شاید یکی دو روز توو فرجه اینو بخونم اصلا.


ریاضی فیزیک 3: بلد نیستم ولی نگران هم نیستم. قسمت های سختش بران همون هندسه دیفرانسیل بود که برای میانترم خوب خوندم. اونو باید مرور کنم، توابع خاص هم یک روز اینا شاید وقت بگیره ازم که اونم میخونم ایشالا.


خلاصه اینکه من استرس کوانتوم و الکترومغناطیس و سماوی داشتم که دو تا اولی تا حدودی رفع شدن(البته کاملا از بین نرفتن! ولی خب خوندم دیگه، خودمو که نمیخوام پاره کنم برا یه مشت امتحان). ولی سماوی با تمام قدرتش هست هنوز.


امروزم کم خوندم، ولی تمرکز داشتم، حداقلش اینه که اذیت نشدم. حالا برم ببینم با سماوی چه گلی به سرم باید بزنم.


امروز حالم خوب نبود. خوابیدم و خوابیدم و خوابیدم، غذا خوردم، خوابیدم. رفتم حموم اومدم دوباره غذا خوردم و خوابیدم. :/

بعدش فهمیدم تولد هم اتاقیم بوده، و هم اتاقی دیگه م کیک و اینا خریده بود و آورده بود(خوشم میاد از آدمایی که اینجوری اجتماعی و مهربونن) بچه ها اومدن و حرف زدیم یکم.

میگفتم گار اصلا جذاب نیست. بعد یکی گفت، یعنی چی نیست؟! گفتم نیسن دیگه خب. بعد میگفت یعنی به نظرت تا حالا با کسی خوابیده؟! من اینجوری بودم که، هیچ دلیلی برای نخوابیدن نداشته به نظرم! و اینکه خب چرا باید مهم باشه.دختر تو حداقل 21 سالته، ول کن این عاشقی های بچگانه رو :/

بعدش داشتیم درباره ی زبان حرف میزدیم. من گفتم دوست دارم برم کلاس زبان. گفت خب برو. یکی از بچه ها گفت تو که فولی. گفتم آره. اون یکی گفت خب فرانسه برو، گفتم فرانسه هم رفتم. حالا شاید تابستون دوباره فرانسه برم امتحان تعیین سطح بدم و اینا. خیلی دلم برای اون جو تنگ شده. بعد همون اولیه گفت وااای یعنی چی چطوری زبان رو فولی؟ یعنی میتونی قشنگ صحبت کنی؟ گفتم آره میتونم. 

در واقع، با تموم شدم کلاس دوم دبیرستانم، زبان انگلیسیم هم تموم شد. و داشتم میرفتم که معلم زبان بشم. نشدم البته.


حالا مهم نیست اینا. ولی این دختره یه حالتی داشت که خوشم نیومد. انشاالله که حسود نبوده.


داشتیم حرف میزدیم.

گفتم خیلی دوست دارم ببینم یه همچین اتفاقی که تابستون برای من افتاد به واسطه ی اون، برای اونم بیفته و ببینه که چه حس "قشنگی" به آدم دست میده. دوست دارم واقعا ببینم.

بعد الان دارم فکر میکنم که من نباید فقط اون رو سرزنش کنم، فی الواقع دو نفر مقصرِ حال بد من بودن. (خودم نبودم البته) قضیه اینه که من هیچ وقت تمام سرزنش رو نصف نمیکنم و بزنم توو سرشون و تمومش کنم.

هی یادم میاد حالم بد میشه. یه بار این یکی، یه بار اون یکی . هر بار یکی رو میزنم میرینم بهش :/

بعد الانم میدونم، میاد میگه ما که حالمون خوب بود،  چی شد که تو دوباره یاد این قضیه افتادی؟! خودمم نمیدونم! خودمم نمیخوام!!!!


دور دوم قسمت سوم دست نوشته های سماوی. و من به طرز عجیبی دارم همه چیو میفهمم و خودم درایو میکنم. مکانیکه یکم و نظریه گروه :/

البته هنوز تقدیم حضیض سیارات که به خاطر غبار دور خورشید به وجود میاد رو نمیتونم ثابت کنم. من با تقدیم فرفره معمولی هم مشکل دارم، با تقدیم محور زمین هم مشکل دارم حتی!! حالا تقدیم حضیض سیاره؟! :///


امروز البته خیلی کم درس خوندم. رفتم دانشکده و کل روز حالت تهوع داشتم. پیتزا خوردیم بعدش نشستیم با بچع ها چند ساعت همش چرت و پرت گفتیم خندیدیم.

به بقیه میگفت من خیلی درس میخونم. گفتم نه. گفتم که فرجه های ترم پیش، یک شب تا صبح بازی میکردیم. گفت خب خوش نگذشت؟ گفتم چرا. گفت ببین خب اون خوشی یادت میمونه، ولی درس خوندن کجا یادت میمونه و خاطره میشه؟ دیدم راست میگه :) یعنی این آدم هر کاری میکنه که من درس نخونم.


حالا این تموم بشه بعدش باید برم سماوی بخونم.


*خواستم دولت ها رو مقایسه کنم. یکمی هم نوشتم. بعدش گفتم بیخیال. 


تا الان کوانتوم و مکانیک سماوی تقریبا خوب پیش رفتن. ولی هنوز جای سختش مونده.


چه حرصی خوردم من امروز. چطور یه آدم میتونه اینقدر پر رو باشه. بابا همون وقتی که تو میذاری میگردی دنبال جواب تمرین های بقیه، ما میذاریم تمرین هارو مینویسیم. همون وقتی که میذاری برای تقلب، همون رو ما میشینیم سوال حل میکنیم. واقعا چرا یک آدم باید برای یکی دو نمره اینقدر خودش رو پست کنه. 

واقعا مثلا من فلسفه ی تقلب رو نمیفهمم. اگه یکی بخواد صرفا پاس بشه میگم خب، ولی این میخواد با تقلب نمره ی خوب بگیره :/ چه ارزشی داره آخه. 


اصلا به من چه.


مشکل من با الکترومغناطیس اینه که به طرز وحشتناکی فکر میکنم بدیهیه همش. بعد نتیجه اش این میشه که نمره م بد میشه :))))

ولی خب واقعا نسبت به بقیه درسامون چیزی نداره و سوالاش خیلی روتینه(چقدرم که من سوال حل میکنم)

کلا از دیشب سه فصل رو ورق زدم و فقط روابط رو خوندم، متن نخوندم. فصل آخر هم الکترومغناطیس نسبیتیه که اصلا قصد ندارم بخونم حتی. نمیدونم چی شده اینقدر بیخیال شدم، و خسته. کاش به جای دو هفته فرجه، فاصله ی بین امتحانات رو زیاد میکردن، خیلی همه چی قشنگ تر میشد؛ نه توو فرجه اونجوری به پوچی میرسیدم، نه الان خسته میشدم. 


+کاش همه استادا میذاشتن وسط امتحان بریم دست شویی!


یه دوستی داشتم که خیلی دوستش داشتم. دوست داشتن از روو شناخت و اینا نبود البته، فقط به خاطر اینکه باهاش خیلی خوش میگذشت. شخصیتش اینا هم یخورده شبیه من بود، ولی خب فقط یه خورده و ازین نوع شباهت ها همه ی ما داریم با هم. یه بار بهم گفت که بریم با هم کافه، و خیلیم پیگیر بود. منم که خیلی تبنلم کلا برای بیرون رفتن. ولی خب he made an offer I couldn't refuse. پس داشتم میرفتم، تا اینکه وسط رفتنم یه مسئله ای پیش اومد که نرفتم. یعنی یه چیزی گفت که من هنوزم فکر میکنم شوخی بوده، ولی خب ترجیح دادم نرم و نذارم اگه قضیه هست ادامه دار بشه. البته اینا همه ش مقدمه بود.

دیشب خواب دیدم بهش پیام دادم و با هم رفتیم بیرون، اونم طلبکار و بداخلاق! بعد تازه من پیام داده بودم. 

در آن واحد هم خواب میدیم ندیمه ام، مثل سریال سرگذشت ندیمه. و یکی هی میاد چک میکنه ببینه حامله شدم یا نه :/ 

تازه پریشب هم! بازم خواب میدیم ندیمه م و حامله هم هستم ولی بچه لج کرده به دنیا نمیاد :))) بعد توو اون خواب هم اینجوری بود که یک آدمی که من رو انقدر ناراحت کرده که هنوز بعد نه ماه کاملا خوب نشدم، داره بهم پیشنهاد میده. بعد جالبیش اینه که این آدم زنه، مرد نیست! 


نمیدونم، ولی خب انگار هر شب یه آدمی از گذشته ی من قراره با سرگذشت ندیمه قاطی بشه و بیاد به خوابم.


هم کوپه ایم

با یه دانشجوی عقده ای،

یه سلیطه؛ ازینایی که هی داد و بیداد میکنن. و همش میگن ایران بده، عربا ملخ خورن، آلمان اقتصادش قویه ولی در عمل نهایتا نظرانشون درباره ی کاشت ناخن و شینیون عروس میتونه مورد قبول باشه

و‌ یک آدم بی نهایت معقول و آروم.


درباره ی این نفز سوم چیز زیادی در دسترس نیست ، ولی درباره ی دانشجوی عقده ای میتونم بیشتر توضیح بدم :))


تا خود کوپه اومد و کمکم کرد :) بعدش صبر کرد قطار حرکت کنه، دست ت داد! بعد رفت خونشون!


اون دختر ندید بدید که هیچی(البته خیلی هم بی تجربه بود)،

اون سلیطه هم؛

ولی ااون خانوم جاافتاده داشت حرف میزد. وسط حرفاش کلی از استقلال و حق انتخاب ن میگفت. به شدت دوستش داشتم، نه به خاطر این حرفاش؛ به خاطر تمام حرف ها و رفتاراش. بعد آخرش گفت که مرد وظیفه داره خرج زن رو بده. من گفتم نه وظیفه نداره، اگر زن دنبال به دست آوردن استقلال خودشه و میخواد کار کنه، زن باید خرج خودش رو بده و مرد هم خرج خودش یجور شراکتی. گفت ببین، منطقی میگی، ولی یه چیزایی زمان میبره تا درست بشه، توو جامعه ی ما نمیشه. هیچ وقت هیچ جایی نگو مرد وظیفه نداره خرجی بده. این مردا همینجوریشم پررو ان، نباید پررو ترِشون کنی! و دیگه رسیده بودیم مشهد.

با خودم فکر میکردم که آره مرد ها خیلی پررو ان. این همه ظلم میکنن، تازه خیلی وقتا دو قورت و نیمشون هم باقیه. اینجا فرانسه نیست که دموکراسی بیداد کنه. و دموکراسی اصولا نمیتونه توو ایران بیداد کنه، حداقل تا 100 سال دیگه :/ مملکتی که هزاران سال پادشاهی داشته و مردسالار بوده، حالا یهو بیاد دموکراسی رو بپذیره؟! نمیشه آقا، مردم نمیتونن. فرهنگش وجود نداره. همین یذره مدرنیتیه ای هم که داریم به زور چماق رضاخان درست شده.

حالا بیخیال. مرد ها خیلی پررو ان.


بعدنش به مسیح و فرانک عمیدی و اینا فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که چقدرررر اینا احمقانه مردم رو دور خودشون جمع کردن؛ گدایان توجه. مردم هم که خر. از چاله میان بیرون میفتن توو چاه و هی داد میزنن ما فمینیستیم. نه نسبیت اخلاقی میفهمن نه حق انتخاب. مطلقا هیچی! 

یه پست خوندم طرف نوشته بود من حق دارم با هر چند تا مردی که بخوام بخوابم و اگر همسرم به این قضیه اعتراض کنه حقشه که مورد پرخاش واقع بشه، چون من یک فمینیستم. :))) تو گه خوردی فمینیستی، دختره ی خراب!!

یا یه پست دیگه خوندم طرف داشته رانندگی میکرده زده به یه گنجیشک. بعد نوشته بود خلاصه میگم ماشین دست خانوم جماعت ندین :| ن علیه ن تا چه فاکینگ حد؟!!!! :/  حالا مردا  بزنن گنجیشک له کنن ناراحت نمیشن؟! مردا قلب ندارن؟ مردا آدم نیستن؟! ://

خلاصه یکی از این ور بوم یکی هم از اونور؛ ولی من دومی رو ترجیح میدم. نه اینکه تایید کنم ها، ولی حداقل اصالت خودش رو حفظ کرده. اون یکی فکر کرده توو دنیا چه خبره؟! :/

یک ملت گرسنه و به شدت عقده ای شدیم. به شدت بیمار، به شدت حسود.


و بازم بگم مرد ها خیلی پر رو ان.


ناراحتی هات رو چرا سر من خالی میکنی؟! میخوای بری بشه مثل پارسال؟ خب برو، این دفعه منم میرم دنبال زندگیم :( چرا من بعضی وقتا سر دوست داشتن آدما و مهربونیم، ابهت خودم رو فراموش میکنم؟ من چه نیازی دارم به اون؟ که تحقیرم کنه، اونم جلوی بقیه. اونم یجوری که بقیه بعدا بهش بگن اینجوری نگو ناراحت میشه!!! من کی اینقدر پست شدم؟

آره مردا پر رو ان. بهشون بها میدی فکر میکنن دیگه چی شده. فکر میکنن خیلی خوبن. اونی که کلی آدم دنبالشن منم، اون نیست. :(

هرچی بیشتر فکر کنم بیشتر ناراحت میشم.


این آقای یک مرد هم دوباره داره پاک میکنه بلاگش رو. فقط امیدوارم این دفعه واقعی باشه. چرا باید از ترویج تنفر، هر چند توو یه جامعه آماری کوچیک، حمایت کنیم؟!




دیروز با دوستای راهنمایی بعد از 7 سال اینا جمع شدیم دور هم. کلی حرف زدیم و خندیدیم و از هم دیگه خبردار شدیم و خوش گذشت. و چقدر تفاوت ها توو چشم میزد.

بچه ها قلیون کشیدن و من قهوه خوردم. دوست دارم درباره ی بچه ها بنویسم.

1. سین : دو سال و نیمه که فقط به خاطر لجبازی ازدواج کرده ولی شانس آورده. شوهرش رو دوست داره و میخواد به زودی بچه دار بشه. جالبه که سین دقیقا هم سن منه، توو یک روز به دنیا اومدیم!

میگفت شوهرش فکر میکنه خیلی چشم و گوش بسته بوده، ولی نبوده. منم میدونستم خب.

میگفت وقتی میخواسته بیاد، عکس منو به شوهرش نشون داده گفته میخوام با این برم بیرون، این فلان جا درس میخونه و اینا؛ که شوهرش ببینه با چه بچه مثبتایی رفت و آمد میکنه.

2.شین : رفته بود خالکوبی روو دستش رو ترمیم کنه و بد ترمیم کرده بودن، همش ناراحت بود. ولی در مجموع از همه بیشتر مسخره بازی میکرد. در کل دوستش دارم. شین اومد دنبالم، و بعدش هم منو رسوند. همون اولی هم که سوار ماشینش شدم گفت تو که باز آرایش نکردی، حالا من یک ساعت جلو آینه بودم! گفتم خب من دوست ندارم. 

از حرفای اصلی شین این بود که ما نسبت به نسل الان هیچ کاری نکردیم توو دوران خودمون.نهایتش یه مهمونی معمولی میرفتیم، یه مشروب لایت میخوردیم و اینا. حالا من داشتم فکر میکردم من همین کار هارو هم نکردم. بعد میگفتن تو چرا اینقدر ساکتی.

3.الف : خیلی دختر مهربونیه و من از همون اول دوستش داشتم. حاشیه نداشت، بچه ها درباره ی دوست پسرش یکم مسخره بازی کردن و اینا. 

4.ر : تغییر کرده بود، خیلی عصبی شده بود. و کلی از مشکلات زندگیش رو گفت به ما. وقتی با شین داشتیم برمیگشتیم چند بار دوست پسر ر زنگ زد بهش. و ر انگار اعصایش خورد میشد، ولی بازم ازون دخترایی بود که جدی نگیره. میگفت میل جنسی ندارم. میگفتم خب راحت تر میتونی سینگل باشی دیگه. چرا اجازه میدی یه پسر اینجوری کنه با زندگیت؟

5.نون: قبلا زیاد نمیشناختمش. ولی یادمه چادری بود. الان دیگه نبود. میگفت شوهرم مشکل نداره. بعدش هم میگفت مامانم بعد از راهنمایی رله شده و خواستگار که اومده خودش گفته بین این و دوست پسرت یکی رو انتخاب کن.


من و الف رفته بودیم دست شویی، وقتی برگشتیم دیدیم شوهر سین اومده دنبالش. خیلی خیلی خیلی سرد و خشک و بی حوصله. من خوشم نیومد اصلا. فازش چی بود که یک سلام درست حسابی هم نکرد، و همش میگفت بریم، یه عکس نشد بگیریم. سین میگفت شوهرش خیلی الکل میخوره، میگفت قبلا اینجوری بوده که هفته ای دو سه بار اینقدر میخورده که میفتاده، تازه سین کلی جمعش کرده. بعدش میگفت ولی نمیذاره من بخورم. منم هی سعی میکردم بحث رو فمینیستی نکنم، هیچی نگفتم.


مرد ها سال های زیادی به این جامعه حکومت کردند. اولش اومدن مانع تحصیل ن شدن، مانع حضور ن در جامعه شدن؛ طوری که زنی که در جامعه حضور داشته قطعا بوده. و بعدش همین شدن مانع از حضور زن های نسل های بعدی در جامعه شده و میشه. و این یک الگوی کاملا خودسازگاره. و خیلی هم ظالمانه ست، خیلی. مثلا من واقعا نمیفهمم تو وقتی خودت مشروب میخوری چرا نمیذاری زنت بخوره، تازه زنت نمیخواد مست کنه و بیفته! آقا اصلا مشروب بده، بله منم میدونم. ولی رطب خورده منع رطب نمیکنه؛ البته اگه مرد باشه انگار میتونه بکنه ! :/



حالا، نمره ها اعلام شدن. و اگر یکی از استاد ها آدم وار و عادلانه نمره میداد، من معدلم تقریبا 20 میشد. ولی خب انگار برای بعضی ها خودشیرینی مهم تره. منم که متنفرم از این کار.

الان سه تا بیست دارم و یک 19.8. 


رابطه های بچه هارو که میبینم خوشم نمیاد. یعنی اینا خیلی بیشتر از من تجربه دارن ها ولی نمیدونم چرا بازم اینجوری وا میدن. نمیدونم واقعا. خیلی با ر حرف زدم، گفتم چرا باج میدی بهش. گفت منم ازش استفاده میکنم. ولی من میدونم از پس پسره برنمیاد، هارت و پورت میکنه.

یه استاد داشتیم یه بار اومد گفت پسرا 95 درصدشون بیشعورن، البته دخترا هم 93 درصدشون احمقن. راست هم میگفت. چرا باید با علم بر اینکه قراره رابطه ت تموم بشه یک روزی، توو اون رابطه بمونی. رابطه ای که اعصابت رو خورد میکنه، رابطه ای که توش خوش حال نیستی هیچی نمیارزه، و هرچی زودتر تموم بشه بهتره. بهش میگفتم آقا با پسرا دوست باش، ولی ومی نداره دوست پسرت باشن، دوست ها اینقدر اعصاب خوردی ندارن بخدا!



حالا اینارو که داشتم مینوشتم به این فکر میکردم که تو یه قسمت از زندگیمی و باهات خوشحالم. البته اگر خیلی تنبل نباشی!


یادمه چیزای زیادی داشتم که بنویسم، ولی الان نمیدونم چی بنویسیم.

مامانم دیشب توو یکی از دفترچه های قدیمی من یه متن پیدا کرده بود که توش نوشته بودم "فقط مامانمه که درک میکنه" و کلی چیزای دیگه که یادم نمیاد چرا و برای کی نوشتم. توو همون دفترچه ای که فرانسه مینوشتم، یه روزی انگار خیلی بهم فشار اومده بوده اینا رو نوشتم. یادم نمیاد و اصلا دلم نمیخواد که یادم بیاد. همون دیشب اون سه چهار تا برگ رو پاره کردم، خیلی سال های خوبی بود که الان باز بشینم بهش فکر کنم؟!


دارم برای بار ششم یا هفتم یا شایدم هشتم ارباب حلقه ها میبینم. و خیلی دوستش دارم.


امروز غذا هم پختم.

برای همه ی کنکوری ها امیدوارم هرچی صلاحشونه پیش بیاد. با این وضعی که کاسبان کنکور به وجود آوردن، شما خیلی شانس بیاری زندگیت تازه بعد از کنکور شروع میشه!


-----

یه دخترعمو دارم امسال سال اول دانشگاهش بود، توو یکی از شهرستان های خراسان رضوی. خانواده ی پدری من هم یک قوم غیرمذهبیِ مذهبی نما و به شدت متوجه چشم و دهن در و همسایه و اینا هستن. کلا خیلی مزخرف. یه جوری که یه بار عمه م اومده بود میگفت بابات بهت گیر نمیده این عکسارو گذاشتی پروفایلت؟ بعد من اینجوری بودم :} . 

یک عموی "عقل کل" هم داریم که کلا دوست داره نظر بده و به همه بگه شوما هیچی حالیتون نیست. همون کسیه که وسط سال کنکور من اومده بود خونه مون و میگفت تغییر رشته بده برو تجربی، که بعدش پزشکی بخونی. منم که متنفرم!! اونم کی، وسط بدبختیای من با کنکور :/ بعد از اومدن رتبه ها* هم میگفت همین مشهد بمون، تهران به درد نمیخوره! میگفتم تو خودت رفتی تهران یا بچه هات که اینقدر قاطع داری میگی به درد نمیخوره؟ اونم برای منی که میخوام فیزیک بخونم!!! من به حرفاش گوش نکردم و الان خیلی راضیم خلاصه! :) پول همه چیز نیست، آدم باید خوشحال باشه. 


خب اینا همش مقدمه بود :)))

قضیه از این قراره که اون دخترعموی کذایی میخواست ریاضی بخونه. ولی عموی کذایی کلی نطق کرد و گفت نه تجربی ال، تجربی بل، پزشکی خوبه و فلان و بیسار. دخترعموم رفت تجربی. بعدش کلی به به و چه چه میکردن که این درسش خوبه و فلان**، ما هم گفتیم باشه. رتبه ش 5 رقمی اینا شد فکر کنم. بعد توو مرکز آموزش عالی یه دانشگاهی توو یکی از شهرستان های خراسان شیمی کاربردی میخونه. میگم خب چرا نوجوونی بچه رو خراب کردین، و کاری کردین که احساس شکست کنه با پزشکی قبول نشدن، آخرشم که داره اونجا شیمی میخونه و هیچی دیگه :| چه بسا اگر ریاضی میخوند الان همون شیمی رو توو فردوسی میخوند. 

حالا اینم به کنار 

دیشب خواهرم اومده بود میگفت این از وقتی رفته دانشگاه خیلی تغییر کرده و فلان و بیسار. چه میدونم توو عکساش روسری نداره و اینا. که خب بنده گفتم نوش جونش هر کاری که میکنه؛ و خواهرمم موافق بود. قضیه اینه که همین آدمایی که وقتی من رفتم تهران پشت سرم حرف زدن، خودشون آب ندیدن ولی شناگرای ماهری هستن.

 من سه سال تهران بودم و  فقط دو بار رفتم پارک. از نظر عمق تفریحاتی که میکنم. یذره هم ورق بازی کردم. حتی یک دونه مهمونی هم نرفتم. کلا کارایی که دوست داشتم رو کردم و کارایی که دوست نداشتم رو نکردم و تا حد امکان همون چیزی رو نشون دادم که هستم و از این بابت خوشحالم واقعا. 

این دخترعموم هم صرفا یک مثال بود از تمام خانواده هایی که دخترشون رو محدود میکنن و آخرش اینجوری میشه. وگرنه دخترعموی من یا هزاران دختر دیگه. خیلی هایی که توو همون تهران، توو همون دانشگاه دیدم. خیلی رابطه های بی پایه و اساس و صرفا از روی کنجکاوی که بعدا خیلی ویرانگر میشن.

آخرش جوونا صرفا به خاطر کنجکاوی میرن سراغ چیزایی که ازشون منع شدن، و این خیلی خطرناکه. کاش به جای ممنوع کردن، آموزش بدیم به نسل های جدید: از ما که گذشت.


*یکی از اقوام همین عموم هم بعد از اومدن رتبه ها پرسید چند شدی؟ من با یه ریختِ "به تو ربطی نداره" ای گفتم هزار و پونصد :| گفت فکر نمیکنم پزشکی قبول بشی، مگه همین پرستاری بخونی. :| شما تصور کنید چه عصبانیتی رو من در خودم نگه داشتم اون لحظه. من به پزشکی علاقه ندارم، به طبیعت علاقه دارم، اینو بفهمین کاش. :/

**اینجا یک عمه داشتم که همش از من دفاع میکرده میگفته این الان تهران داره فیزیک کوانتوم میخونه! :)))))) تازه زیان انگلیسی و فرانسه هم فوله :))))) حالا بالاخره بعضی عمه ها از مامانا هم بیشتر غلو میکنن! :))))



حالا خیلی چرت و پرت نوشتم و از این شاخه به اون شاخه پریدم. ولی خب مدل خودمه، چیزی که توو ذهنمه رو مینویسم.


+ من از حساسیت بیزارم و خودم اتفاقا بعضی وقتا اینجوری حساس و بی اعتماد میشم، خیلی از خودم بدم میاد بعدش.


-من دیروز دو بار آشپزی کردم و آخرش حوصله نداشتم ظرف بشورم. به پدرم گفتم آقایی کن این ظرف هارو بشور شما. گذاشت تا آخر شب، آخر شب گفت حوصله ندارم فردا میشورم. من هم ناامید شدم. ولی امروز بیدار شدم دیدم صبح ظرف ها را شسته، برای من اسنک درست کرده، و بعد رفته سر کار. اسنک را میدانستم درست میکند، ولی ظرف ها را فکر میکردم.(خودم میدانم "میشویم" درست است نه "میشورم")

-مادرم و خاله ام دارند تلفنی صحبت میکنند و حرص میخورند. من با اینکه کامل مکالمه را نمیشنوم، میدانم درباره ی کی حرف میزنند. بعضی آدم ها دروغگو، متوهم و تراژدی ساز هستند.(یک روزی شاید بیشتر درباره اش بنویسم.) و الان دارم سعی میکنم راجع به فرد مورد بحث فکر نکنم تا عصبی نشوم!

-ساعت کلاس رانندگی را عوض کردم. مدرس درباره ی کلاس قبلی میگفت "سطح این کلاس بالاست". همه حداقل دانشجو بودند یا بیشتر. حالا این کلاس جدید، حداقل دوازده نفر زن خانه دار سن بالا دارد. سطح کلاس :)) من هم سعی میکنم مهربان باشم و از سوال هایی که میپرسند عصبی نشوم. البته در کلاس قبلی هم سوال الکی زیاد میپرسیدند، و خب صرفا دانشگاه رفتن آدم را باسواد نمیکند! 

-برای من جالب است بعضی وقت ها بحث های "خانم های قری" و کانال های مشابه را دنبال کنم و دنبال باگ هایشان بگردم. یک بحث جدیدی دارد یکی از این کانال ها درباره ی حریم شخصی. حریم شخصی ای که بهش شده. و دلیلش فقط ازدواج سنتی و جامعه ی به شدت مردسالار است (البته در بسیاری از موارد زن ها هم کم نمیگذارند.)
مواردی از قبیل "چک کردن" گوشی و لپ تاپ. دقت کنید "چک کردن". این همه بی اعتمادی از کجا میآید؟ به نظر من مهم ترین دلیلش "عدم شناخت متقابل طرفین" است. بگذریم. حتی کسانی که قبل از ازدواجشان دوست هستند هم مستثنی نمیشوند چون خانه از پایبست ویران است. به خودمان فکر میکردم و راحت بودمان.
دیشب بعد از چند روز، طولانی تر حرف زدیم. بچه ها میگویند ما چقدر حرف میزنیم. بچه ها نمیدانند.

برای بار دوم دارم کتاب جنس دوم را میخوانم. البته n بار هم تلاش کرده ام که بخوانم و نشده به دلایلی. بار اول که فقط 188 صفحه ی اول را خواندم آن هم چه خواندنی. یک زمانی بود من عادت داشتم نظرات بسیار گهربارم را تووی کتاب هایم بنویسم، و الان که میخوانم میبینم وامصیبتا. واقعا هیچ دفاعی برای آن دوره از زندگی ام ندارم.

سارا هم پریشب گفت "من هر وقت با اطمینان راجع بع بدی چیزی حرف زده ام و آنرا نکوهش کرده ام، دقیقا همان و بعضا وخیم ترش سرم آمده". به خاطر همین است که.

مثلا من پنج سال پیش رابطه ی چندمهری را نکوهش میکردم، دلایلم هم از چیزی بیشتر از عرف رایج دنیا نمیآمد. اینها دقیقا مصادف است با اولین تلاشم برای خواندن جنس دوم و بودنم در یک رابطه ی خیلی مخرب و اشتباه.

بعد از آن رابطه، مثلا 3 سال پیش، به شدت رابطه ی چندمهری را ستایش میکردم* و معقتد بودم همیشه منطق مهم است نه احساس. بعد همین شد که به غلط کردن افتادم و تصمیم گرفتم دیگر بیشتر کتاب بخوانم و کمتر حرف بزنم. و به این رسیدم که : رابطه ی چندمهری خوب است، منتها من نمیتوانم. شاید هنوز به بلوغ کافی نرسیده ام، شاید در آینده بشود. 


تا صفحه ی 188، ناراحت بودم از حرف هایی که زده ام. از رابطه ی 5 سال پیش! واقعا 5 فاکینگ سال گذشته. و من خیلی بزرگ شده ام. چرا اصلا باید اجازه میدادم یک نفر اینقدر از همه نظر در من نفوذ کند؟ چرا آنقدر کله شق بودم؟! البته بعدش با همان کله خوردم زمین.

من حتی معتقد بودم هر کاری که سارتر با دوبووار کرده حقش بوده! حالا حتی رفتار سارتر و دوبووار خیلی به نظرم متعادل تر میآیند، خیلی معقول. خیلی هم ستایششان میکنم.


حالا کتاب جنس دوم را میخوانم. دو فصل اول نه فحش دارد نه احمقانه است. دو فصل اول "گزارش" است؛ گزارش است از ظلمی که طی تاریخ بر جنس زن روا داشته شده، گزارش است از رفتار انسان ها و تفکراتشان. حتی هنوز بررسی نشده که چرا جنس زن خودش را عنوان دیگری پذیرفته**. من در خواندن یک سری گزارش حتی حق اظهار نظر هم ندارم؛ چون صرفا گزارش است. در خوش بینانه ترین حالت که این گزارش یک گزارش درست باشد، باز هم نمیتوان به گزارشگر خورده گرفت!

طبیعت چیزی نیست که باعث برتری مرد یا زن بشود، شاید بعضی ها بگویند لیاقت اما برتری را حاصل میشود. ولی باز هم نه، در طول این تاریخ رقت انگیز، زن ها هیچ وقت امکانات مردها را نداشته اند تا بتوانند به اندازه ی آنها لیاقت خودشان را ثابت کنند. از طرفی تقریبا همیشه تحت بردگی قاعدگی، بارداری، زایمان و شیردهی قرار داشته اند***.


مسئله ی دیگر هم اینست که زن ها سلطه ی مردها را پذیرفته اند و با قوانین آنها زندگی میکنند. زن خوب زنی است که مرد ها تعریف میکنند، زن بد هم همینطور. فقط کافی است یک نگاهی بکنید به مادربزرگ هایتان و طوری که دخترها و پسرهایشان را بزرگ کرده اند. زنی را میبیند که زنِ دیگری را از عمل خوشایندی منع میکند در حالی که همان کار را برای مردها عیب نمیداند. این حجم از نفوذ عقاید مردسالارانه وحشتناک است. کتاب دیگری میخواندم تحت عنوان "ن دربرابر ن" که میگفت یکی از مهم ترین موانع پیشرفت برابری زن و مرد خود زن ها هستند. 


این پست هم صرفا گزارش است. و خالی کردن این مغزم. برای همین هیچ نتیجه ای نمیگیرم.


*هنوز هم ستایش میکنم البته.

**همیشه وقتی گروهی به دلیل یک یا چند ویژگی مشترک گرد هم جمع میشوند، بقیه را دیگری خطاب میکنند. مثلا سیاهپوست ها برای سفیدپوست ها "دیگری" هستند. دیگری همان غیر است، گروهی که در مقابلش جبهه میگیریم. پس همیشه ما و دیگری وجود دارد. اما همان طور که سیاهپوست ها برای سفیدپوست ها دیگری به حساب میآیند سفیدپوست ها هم برای سیاهپوست ها دیگری هستند. برای گروه های دیگر هم همین است مثلا ایرانی و خارجی، مسلمان و غیرمسلمان و . یعنی تا اینجا دیگری بودن متقابل است. 

اما در جوامع انسانی گروه دیگری وجود دارد. مردها خودشان را ما میدانند و زنها را دیگری. و این در حالی نیست که زنها خودشان را ما بدانند و مردها را دیگری، بلکه زنها هم مردها را اصل میدانند و خودشان را دیگری به حساب میآورند. (با توجه به پیشگفتار جنس دوم)

***برای حیوانات میتوانید به راحتی بگویید اینها وظایف جنس ماده است. اما به این نکته باید توجه کرد که غایت زندگی حیوانات بقاست؛ به همین دلیل خیلی منطقی است که نر و ماده در خدمت نوع قرار بگیرند و تا زمانی زندگی کنند که نسل بعدیشان آماده باشد. این مسئله در ات و عنکبوتیان و سایر ارگانیسم های ابتدایی دیده میشود(حتی در موارد زیادی تولید مثل بدون دخالت تر صورت میگیرد و نر برای موارد خاص لازم است. در موارد دیگری نر پس از جفت گیری میمیرد یا توسط ماده خورده میشود.)

در ماهی ها لقاح خارجی صورت میگیرد و نقش نر و ماده در تولید مثل تقریبا برابر است.

در پرندگان ماده تخم میگذارد ولی در مواردی نر روی تخم ها میخوابد. 

این ها همه تلاش میکنند که نسل بعدی را به عمل بیاورند، چون غایت زندگی شان همین است.

در داران، نر از استقلال بیشتری نسبت به ماده برخوردار است. ماده معمولا بارداری های طولانی دارد و از فرزندان مراقبت میکند در حالی که نر فقط در فصل جفت گیری سر و کله اش پیدا میشود.

اما آیا انسان هم باید مثل حیوانات برده ی نوع باشد و غایت زندگی اش فقط بقا باشد؟ چیزی که اینجا باید مورد توجه قرار بگیرد اینست که زن خیلی بیشتر از مرد در خدمت نوع قرار میگیرد.


دیروز رفتم دوستم رو دیدم و کلی خوش گذشت. کلی حرف زدیم و از چیزای مختلف گفتیم و . :)

امروزم از عصر سردردم و یه نبضی توو سرم میزنه هی. فیلم شاینینگ رو دیدم، طبق معمول خیلی پوکر فیس طور. خیلی بازیگر زنش کلیشه ای بود، مرده هم خیلی مضحک بود: سعی میکردن فیلم بازی کنن و گند میزدن خب. بچهه خوب بود ولی :)

دارم به این فکر میکنم که اینو اگه با هم اتاقی های سابقم دیده بودم چقدر جیغ زده بودن و کولی بازی دراورده بودن!!




حالا به هر صورت، الان سردردم. احتمالا نتونم بخوابم. مستند میبینم بعدش هم کتاب میخونم. با تو هم که حرف میزنم.


پستم شده روز نوشت؟! به خودم مربوطه! :) 


+بعدا اگه یادم بود میام یه پست میذارم این "ننه من غریبم" بازی های عده ای از قشر مذهبی رو تحلیل میکنم. البته قبلش بگم که ننه من غریبم بازی مختص قشر مذهبی نیست؛ کلا ما ایرانی ها خیلی دوست داریم مظلوم نمایی کنیم. :| و همانا خاک توو سرمون. 


چند وقته من ساعت هفت صبح رو ندیدم اصلا؟! :)

از خوبی های صبح زود بیدار شدن اینه که، صبح زود هیچ کانالی یا بلاگی آپ نشده معمولا. آدم ترغیب میشه همون چند تا کانالی که نگاه میکنه(من جوین نمیشم معمولا) رو هم دیگه کلا ول کنه و بگه اه اصلا چه کاریه؟ چرا این همه بطالت؟! من کارای مهم تری دارم (دو نقطه قلب قلب)


امروز میخوام برم یکی از دوستان دوره دبیرستانم رو ببینم. راستش احساس خاصی ندارم، خوشحالم. صرفا میگم اون اضطرابی که قبلا برای بیرون رفتن داشتم رو ندارم. حتی دیروز هم، خیلی سریع تصمیم گرفتیم بریم بیرون و من اصلا اونقدر به خودم زمان ندادم که فکر کنم خب اگه فلان جور شد، بهمان جور شد چی؟

این دوستم خیلی دختر مودب و مثتی هست. ریاضی میخوند، سال چهارم دبیرستان رفت تجربی و رتبه ش شد 200 :) داره خانوم دکتر میشه الان. یادمه دغدغه ش واقعا این بود که به آدما کمک کنه، و میگفت توو ریاضی کمتر میشه به آدما کمک کرد

بعد به همه ی آدمای دور و نزدیکی که پزشکی میخونن و من میشناسم فکر کردم. و فکر کردم که نخیر، من هنوزم از انتخابم(ریاضی و بعدش فیزیک) راضیم، فقط باید تنبلی نکنم یکم. 

به اینم فکر کردم که، یکی از بهونه های من این بود که شما برای پزشک شدن پیر میشی و باید کلی درس بخونی و فلان و بیسار. دیروز دریافتم که درسی که برای گرفتن دکتری فیزیک(یا مهندسی اصلا) لازمه بخونی تقریبا برابره با درسی که برای متخصص شدن باید بخونی، بعضا میتونه بیشتر هم باشه. نتیجه ی اخلاقی اینکه اگر میخواین خانوم یا آقای دکتر بشین برین پزشکی بخونین از همون سال اول دکترین! نتیجه ی دوم البته اینه که هیچ وقت برای اسم درس نخونین.



+امروز دوست دارم آماری بخونم، ولی نمیدونم این کار رو میکنم یا نه.

++عقب زبونم میسوزه چند روزه، نمیدونم چرا و به چه علت؟


از وقتی اومدم خونه اصلا حوصله ی نوشتن ندارم. خیلی وقتا پیش میاد که به خودم میگم برم بنویسم فلان چیز رو، بعدش به این فکر میکنم که باید کامپیوترم رو روشن کنم و چیزی که توو ذهنم هست رو تبدیل کنم به خطوطی که توو مجازی واقعا وجود دارند(اگر چه هیچ چیزی ثابت نمیکنه که مجازی از فکرای من واقعی تره، ولی حداقل مجازی رو میشه دید.) میگم بیخیال کی حوصله داره.

حقیقتش اینه که به معنای واقعی جون میکنم که روزی چند صفحه کتاب بخونم. میخوابم و میخوابم و میخوابم و گاها خیلی خواب های عجیب و غریبی میبینم(که چیز جدیدی نیست). میخواستم ورزش کنم ولی برای اون هم تنبلی میکنم. کلاس رانندگی هنوز شروع نشده و به این زودی ها هم نمیشه. فرانسه هم نمیخونم، فیزیک هم نمیخونم، نقاشی هم نمیکشم. شاید یکمی گیتار بزنم. شعر نیمخونم. عوضش مسخره بازی زیاد میکنم، کلمه بازی میکنم، همش گوشیم دستمه. الکی میرم نمره هارو چک میکنم با این که میدونم معدلم چنده، و میدونم رنک چندم هم هست. حتی فیلم هم نمیبینم به اون صورت! چند روزه هی میخوام برم یه فیلم سورئال رو نگاه کنم، ولی هنوز نرفتم. فقط یکم مستند دیدم. اونم خیلی سرسری.

یا بعضی روز ها بیدار میشم میبینم هیشکی خونه نیست، آشپزی میکنم. بعدش نمیتونم کتاب بخونم دیگه. بعد از چند روز آشپزی کردن و ظرف شستن، اگه یک روز تا ظهر بخوابم مامانم میاد میگه تو کمکم نمیکنی. میگم اگه من دیروز آشپزی نمیکردم آیا باز هم همین حرف رو میزدی؟ میخنده و میگه نه.


فقط میدونم این اتفاق، این بطالت، اگر پنج سال پیش افتاده بود، من خودم رو کشته بودم. 

بهم میگه تو کلی درس خوندی معدلت شده 19.56 که واقعا کم نیست. الان حقته که استراحت کنی. موضوع اینه که من استراحتم این نیست که بخوابم یا هیچ کاری نکنم. استراحت من اینه که کارهایی که ازشون لذت میبرم و ذهنم رو خالی میکنن رو انجام بدم؛ گیتار بزنم مثلا یا نقاشی بکشم. ولی نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله م. دیروز آبرنگ هامو پیدا کردم، و کلی ذوق کردم. ولی مگه قراره نقاشی بکشم؟! :/

----

دیشب کلی مهمون داشتیم. من قبل از این که بیان دچار مقداری استرس شده بودم. بعدش هم که شلوغ بود، من توو شلوغی فشارم میره بالا؛ نمیدونم چرا واقعا. نشسته بودم هی نگاشون میکردم. به این فکر میکردم که یکشیون رفته دانشگاه چقدر عوض شده، یکی دیگه دو سال از من کوچیکتره و دو ساله که متاهله! و همش سعی میکنه ادای آدم بزرگ هارو در بیاره؛ و فکر هم میکنه که بهتره چون زودتر عروس شده، و خیلی چیزا رو درباره شوهرش نمیدونه. یا یکی دیگه که دوست داره من عروسش بشم و من ببی اعتنایی میکنم. یا یه مردایی که هیز ان، یا یسری که نمیدونم چرا قیافه میگیرن. یا یکی که میاد ازم میپرسه چند سال بهش میخوره. یا یا یا. یا اینکه تو قبل از اینکه مهمونا بیان کاری کردی که من ناخوداگاه دچار استرس بشم و هی به خودم بگم من که میدونم قرار نیست اتفاقی بیفته. ناراحتم نیستم اصلا، ولی حالم اون لحظات بد شده بود واقعا. 

میدونید بعضی آدم ها اینقدر وقیحن که یک روز میان گند میزنن به نه ماه از زندگی تو، بعدش دو قورت و نیمشونم باقیه، حتی نمیتونی بگی بالای چشمت ابروعه. من هم تصمیم گرفتم دیگه جوش نزنم، بذارم خودش باشه با کرم هاش.با کمال وقاحت میگفت قرار بوده من مزاحمش نشم. منم گفتم این دفعه واقعا واگذار میکنم به خدای خودم، نه خدای ضعیف اون. من اول هفته که رفتم حرم بخشیدمش، حالا اون اینجوری. رها میکنم، بذارم باشه توو توهمات خودش. اصلا هم دیگه نمیخوام بفهمه که هیچ گهی نیست، یا اینکه بفهمه من چی کشیدم این مدت، یا اینکه بفهمه خودش چقدر کرم داره.

خودم هم رها کردم دیشب. با اینکه میتونستم بیام توو اتاق رو در رو روی خودم ببندم، رفتم م عکس گرفتم و حرف زدیم. نمیخوام دیگه اینقدر وابسته باشم، به کسی یا چیزی. قبل از هر کاری باید فکر کنم که چی من رو خوشحال تر میکنه. تو میگی من مهربون نیستم. من گه میخورم که مهربون نباشم. اتفاقا هرچی سرم میاد به خاطر مهربونیمه. من مهربونم ، ولی سعی میکنم عزت نفس هم داشته باشم؛ بین این دو تا باید تعادل برقرار بشه. 

تو دعوا کردی دیشب و بعدش گفتی فقط جدی حرف زدی. منم گفتم باشه و بی تفاوت سعی کردم بخوابم. چرا باید بحث کنم وقتی مثل هم فکر نمیکنیم؟ وقتی من هرچی بگم تو حرف خودت رو میزنی و انگار اصلا نمیشنوی من چی میگم؟ بیخود نیست میگم نمیشه باهات حرف زد. دیشب من کاری نکرده بودم که به قول خودت "جدی" شدی. اینکه بقیه چیکار میکنن به من ربطی نداره، دعواشم نباید من بشنوم.

یا پریشب که صرفا داشتم حرف میزدم و گریه م گرفت. داشتم درد و دل میکردم. گفتی من بدی های آدم هارو فراموش نمیکنم برای اینکه هر وقت دلم بخواد ازشون بدم بیاد. من از آدما بدم نمیاد، من خودم افسرده م. من فقط میخواستم یه چیزی بگم و تموم بشه، وسطش هم گریه م گرفت. نه بحثی بود، نه اثبات بد بودن آدمی. فقط میخواستم اون حرف ها رو بزنم، ولی این کارم نمیتونم بکنم انگار.



خیلی هم انگار حوصله ی نوشتن داشتم. آب ندیده بودم فقط :/


-دخترخاله موردعلاقه ام و شوهرش دیشب اینجا بودند تا امروز صبح. خودش نمیداند که دخترخاله موردعلاقه من است.

 

-از صبح که بیدار شدم ذهنم درگیر مودم بود. روشنش که کردم اسمش عوض شده بود و هیچی بهش وصل نمیشد. زنگ زدم شاتل و خانومی که جواب داد به شدت بداخلاق و بی حوصله بود. گفت ریست شده و کابل LAN باید وصل کنی و فلان و بهمان. قبلش چند تا کار بهم گفت که انجام بدم؛ دقیقا کارهایی که خودم قبل از زنگ زدن به شاتل انجام داده بودم و نتیجه نگرفته بودم. بعد میومدم بهش بگم کجا مشکل داره، هی میگفت "خودم میدونم!!" آخرش قطع کردم که برم کابل لن پیدا کنم. نبود. چند ساعت بعد پیدا شد، وصلش کردم و دیدم باز هم نمیتونم برم توو تنظیمات مودم. زنگ زدم شاتل دوباره، آقایی که برداشت خیلی وقت گذاشت و با حوصله همه چیو چک کرد و وصل شد آخرش.

*اصلا اینجا قصدم تقابل این خانوم و اون آقا و مرد و زن و اینا نیست. فرض کنید اولی A بود و دومی B.

 

-بی حوصله و بی حال هم که هستم. جلد اول جنس دوم رو دارم تموم میکنم. فردا هم اولین جلسه عملی رانندگیمه.

دلم برای فیزیک تنگ شده، برای درس، برای تو. برای همه ی اون روزهایی که امتحان داشتم و آرزو میکردم زودتر تموم بشه دلم برای شب امتحان فضازمان تنگ شده.

واقعا به درس خوندن نیاز دارم من. اون روز داشتم فکر میکردم چی میخوام؛ گفتم دوست دارم یه عالمه فیزیک بلد باشم. کلی کتاب خونده باشم. کلی مقاله بخونم و . . ولی کو تا اونجا؟ :(

 

-خیلی برام تعجب آوره رفتار بچه ها.

یکیشون چند روز پیش از این ناراحت بود که دوست پسرش نه میبردش بیرون، نه براش کادو درست حسابی میخره، نه هیچی نه اصلا بهش توجه میکنه. من از همون اول حرفم این بود که پسر بیست ساله هنوز شخصیتش ثبات نداره اصلا نمیشه روش حساب کرد. بعدش هم کلی گفتم که کادو خریدن مهم نیست، ولی همه میگفتن مهمه و اگه مهم باشی باید خرج کنه و اینا. آخرش الف رو راضی کردیم با پسره به هم بزنه. دو روز بعد اومد گفت برگشتن! :/ بعد دیشب باز دوباره کات کردن، به پسره گفته "یه نفر دیگه توو زندگیمه" این ها برای من یه کمدی مسخره ست. :/ واقعا درک نمیکنم.

یا یکی دیگه که پسره به طرز بدی ولش کرده و باز هم میخوادش. دوست دارم پیشش باشم بهش اعتماد به نفس بدم. این دوستم انگار همیشه نیاز داره به یه پسری که بیاد بغلش کنه و بهش بگه تو خوبی و تو فلان و اینا و دوستت دارم و . و من بازم درکش نمیکنم.

یکی دیگه هم ازدواج کرده با یه آدم فوقالعاده پولدار و میگه شوهرش رو دوست داره. از طرفی میاد میگه شوهرش بددله و حتی یک مشاور هم نمیاد که برن. کلی هم انتظار داشته شوهره بیاد براش خرج کنه و اینا، اون نکرده. من بازم درک نمیکنم.

 

خلاصه اینکه اینجوری.  

 

 


آمدم که بنویسم، هرچه یادم مانده. میدانم بلاگ من مخاطب چندانی ندارد، من هم برای مخاطب نمینویسم. فقط یک الهه هست که میخواند فکر کنم. :)

 

یک. من پنج-شش سال پیش یک آدمی را دوست داشتم. خیلی پیش میآید، برای خیلی از دخترهای پانزده-شانزده ساله‌ در تمام دنیا پیش می‌آید. و تقریبا هیچ کدام از آن دوست داشتن‌ها به نتیجه نمیرسد. این یک حقیقت است که هر آدم عاقلی میداند. آدم مذکور وقتی که بود به شدت پارانوید و شکاک بود و فکر میکرد من به اون خیانت میکنم. هیچ وقت خالی‌ای در زندگی‌ام باقی نمیگذاشت. همیشه یا با اون حرف میزدم، یا خسته بودم چون ساعت ها با او حرف زده بودم و سردرد و . . از دیگر بدی‌هایش، فقط بگویم آدمیست که سریال "سرگذشت ندیمه" را دوست خواهد داشت چون این سریال آرمان‌شهر او را به تمام و کمال به تصویر میکشد. این حرف‌ها را میزنم بدون هیچ مبالغه‌ای، همچنین بدون هیچ عصبانیتی. من او را فراموش کرده‌ام. دیگر نه دوستش دارم و از او متنفرم. او به من خیانت کرد، مرا اذیت کرد، هیچ کدام از کارهایی که باعثشان شده بود را نپذیرفت. بعدش رفت. ولی خوب است بدانید ماجرا به رفتنش ختم نشد. ماهی-دوماهی یک بار پیام میداد. میگفت دوستم دارد و الخ. من عصبانی بودم، ناراحت بودم، دوستش هم داشتم. بگذریم. من فراموشش کردم، رفتم دانشگاه، بزرگ شدم. فمینیست شدم، یاد گرفتم مستقل باشم. یاد گرفتم به مرد‌ها برای خوشحال بودن نیازی ندارم. یاد گرفتم اعتماد به نفس داشته باشم و خودم را دوست داشته باشم. 

او باز هم پیام میداد. من آرام جوابش را میدادم، آرام و بدون ناراحتی. گاهی بیشتر حرف میزدیم. به او گفتم کسی را دوست دارم، ناراحت شد و گفت که ناراحت شده. گاهی می‌آمد و میگفت که هیچ کس را هیچ وقت مثل من دوست نداشته و نمیتواند دوست داشته باشد و فلان و بهمان میگفت خودش خیلی بزدل است که گذاشته و رفته و این حرف ها اندک تاثیری در من نداشت. 

ولی من هم گاهی پیام میدادم، مثلا یک بار درباره ی گیلیاد، چون واقعا مرا یاد او انداخت، و میدانید که اصلا تداعی خوبی نیست :)) یا همین طور یکهو یاد آن دوره از زندگی‌ام میافتادم و میگفتم سلام. در اینجور مواقع  میگفت من باید گورم را گم کنم، فراموشش کنم، دیگر دوستش نداشته باشم و فلان. میگفت چون دوستش دارم پیام میدهم. میگفت من نه خودم خاصم، نه مدرسه‌ام خاص بوده، نه دانشگاهم نه هیچی. میگفت من یک دختر خیلی معمولی‌ام که بسیار هم رقت‌انگیز است! چند روز بعد باز خودش پیام میداد!

تیلور سوییفت هم یک آهنگ دارد به اسم Fifteen، که خیلی بی‌ربط به این موضوع نیست.

حالا چی شده؟ از این نظر که پانزده سالگی‌ام یک قسمتی است از زندگی‌ام که علی‌رغم بدیِ زیادش، از آن درسِ زیادی گرفته‌ام، این آهنگ مرا یاد آن زمان انداخت و متن آن را برای فرد مذکور فرستادم. باز هم متهم شدم به دوست داشتن و فراموش نکردنش و الخ. فقط نمیدانم چطور یک آدم میتواند اینقدر خودشیفته باشد. قبل از پیام من، پیام چند هفته پیش او بود که گفته بود مرا خیلی دوست دارد. من پرسیده بودم آیا زنش میداند که با من حرف میزند و مرا دوست دارد؟ گفته بود مهم نیست. و دیگر حرف نزده بودم!!!

به نظرم همان سرگذشت ندیمه به اندازه‌ی کافی گویاست. دوست دارم یک روز برسد که ببیند من و تو چقدر خوشحالیم و او هیچ جایی از حالِ مرا اشغال نمیکند، او مربوط به گذشته و خاطرات بد گذشته است. هرچقدر هم که من تلاش کردم مثل دو تا آدم با هم مشکل نداشته باشیم، کله شقی کرد.

 

دو. امروز ساعت شش صبح کلاس رانندگی داشتم! دیشب ساعت سه خوابیدم حدودا. یک ساعت و نیم مانده به پایان کلاس احساس کردم مثانه‌ام دارد میترکد. کلی کارهایم را با عجله انجام دادم، ماشین خاموش کردم و . مربی اصلا راضی نبود. من هم برایم مهم نیست. مربی خوبی است، اگر سرش بیشتر به کار خودش باشد. به من نگاه نمیکند، جلسه‌ی قبل هم گفت همه چیز خوب است غیر از حجاب من!

 

سه. صفحات پایانی جنس دوم(جلد اول)؛ 

مردها بر زمین حکومت کرده‌اند، بر طبیعت. و زن برای خیلی صرفا یک موجود رازآلود است. این رازآلودگی را میتوان از توصیف‌هایی که از زن میکنند فهمید(که همین حالا هم اصلا کم نیست). زن به مثابه طبیعت، مادر، معشوقه ی رویایی، زن به مثابه ساحره یا جادوگر، زن در اساطیر به مثابه دریا یا آسمان، بهار یا هرچیز دیگری. این یعنی رازآلودی. این یعنی زن به مثابه یک انسان نه، نه یک آدمی که از خودش اختیار دارد و صرفا حالاتش با مرد فرق میکند! مرد بر این جهان حکم رانده، بر طبیعت، بر زن و بر هر چیزی غیر از خودش. مرد از زن استفاده کرده تا خلا های وجودی‌اش را پر کند. مرد تمام ترس های درونی‌اش را به زن نسبت داده و زن را خوار کرده. حتما دیده‌اید مردهایی که عقده‌ های شخصیتی ندارند، ن را کمتر تحقیر میکنند؛ چرا؟ چون این مردها نیازی به تحقیر کردن ندارند تا احساس بهتری نسبت به خودشان داشته باشند! این میشود شبیه موضوع فرد مذکور قسمت یک، و یک چیزی که میخواهم در چهار بنویسم.

 

چهار. این را خیلی وقت است میخواهم بنویسم. عده‌ای از مذهبی‌ها میگویند حجاب اجباری نیست! چرا؟ چون مثلا لب ساحل یا فلان جای تهران، زن‌ها فلان‌طور لباس میپوشند و موهایشان و پاهایشان و دست‌هایشان  و دیگر نمیدانم کجایشان پیداست. میخواستم بگویم میدانید، اگر حجاب اجباری نبود این زنها اصلا هم اینطوری که شما میگویید لباس نمیپوشیدند، اولا. ثانیا، حجاب اجباری نیست یعنی نه فقط کنار دریا، بلکه همه جا غیر از مکان های خاص(مثل مساجد). 

عده را هم دیده‌ام که میگویند اگر حجاب آزاد شود تمام زن ها به صورت پیش فرض و بد، میشوند و فلان و بهمان! :) این ها همان هایی هستند که زن برایشان انسان نیست، بلکه موجودی است رمزآلود. خودش نمیتواند برای خودش تصمیم بگیرد و حتما باید آدم هایی که آلت مردانگی دارند برایش تعیین تکلیف کنند!

 

حالا هرکسی که میخواند خودش قضاوت کند!


چقدر ازش متنفر شدم

آدم دروغگویی که بهونه های بنی اسرائیلی گرفت و کلی اذیتم کرد. هرچند همون 7-8 ماه پیش میدونستم بهونه الکی میگیره و میخواد از حسودی کرمش رو یه جایی بریزه. ولی الان دیگه بهم ثابت شد!

حالا واقعا به خودم حق میدم به خاطر قسمتی از درد زانوم که تقریبا یک ساله که خوب نشده و احتمالا تا آخر عمرم باهام میمونه، به خاطر ورزش هایی که دوست دارم و نمیتونم بکنم، به خاطر بیرون هایی که نمیتونم برم، به خاطر درد هایی که کشیدم، هیچ وقت نبخشمش. 

 

 

غیر از اون؛

نمیدونم چرا تو دیشب منو کلی به خاطر چیزی که تقصیر نقص فنی برق! بود بازخواست کردی و ناراحت بودی. و اینقدر گفتی و گفتی و گفتی که دیگه نتونستم تحمل کنم و گریه م گرفت. بعد ماشینت رو دادی رانندگی کنم که آروم بشم؛ اونم توو سراشیبی. من که عصبی شدم دیگه هیچی نگفتی. دوست ندارم اینجوری باشه. 

منم دلم میخواست مثل خیلی های دیگه باشی، دلم میخواست جدی تر باشی و بیشتر فکر کنی و کار کنی و اینقدر به فکر چیزایی که فقط توو لحظه اتفاق میفتن و تموم میشن نباشی. خوبه آدم توو لحظه زندگی کنه، ولی نه اینقدر. این توو لحظه زندگی کردن نتیجه ش میشه همین بی هدفی من که نمیدونم چیکار کنم باهاش. خلاصه داشتم میگفتم یه سری ویژگی هستن که آدم ایده آل من رو میسازن و تو همه اون ویژگی ها رو نداری. انتظار هم ندارم که داشته باشی، همینجوری دوستت دارم. همون طوری که من ایده آُلِ تو نیستم؛ و هیچ کس ایده آل هیچ کس نیست، مردم فقط بلدن به هم دروغ بگن. تو یه ویژگی داری که از همه ی این چیزا مهم تره. ولی من نمیدونم چی دارم که مهمه. 

 

 

به قول آدمای درس خون: بریم دری بخونیم واسه خودمون کسی بشیم. اونم چی درسی؟ هسته ای. اونم وقتی که هیچ امیدی به کسی شدن واسه خودم ندارم و اصلا نمیدونم میخوام چیکار کنم. کاش حداقل خانواده اینقدر خودخواهانه فشار نمیاورد.


آخر هفته خوبی نبود. نه درس خوندم نه رفتم بیرون. عوضش چهارشنبه مریض شدم و این دو روز داشتم ریکاوری میکردم. برای اولین بار توو عمرم سرم زدم. و خلاصه.

دیشبم اومدم درس بخونم اونجوری شد انرژیم افتاد. با بچه ها کارتون دیدم.

 

الف هم داره ادا های ز رو در میاره؛ بچه بازی. و میدونین چیه: به من چه ربطی داره مشکل اونا اصلا؟ :/ آدمای پر رو.

 

الانم داشتم فکر میکردم نوجوونی چه خوب بود ؛ توو رویاهامون زندگی میکردیم. نمیدونستیم دنیا قراره اینقد زشت بشه یه روزی.


دوست دارم بنویسم‌ اینارو.

دفعه ی اول، چهارشنبه دو هفته پیش بود که رفتم ازمون بدم. دوستم بهم گفته بود زودتر برم که زود نوبتم بشه، منم با اینکع شبش کلا نخوابیده بودم (نمیدونم تاثیر هورمون ها بود یا استرس) ساعت ۶ صبح در محل ازمون حضور یافتم همراه مامانم! ساعت ۷:۱۵ اینا کم کم بقیع اومدن. یه عده ۷-۸ بار رد شده بودن. دوستم بهم گفت نرم بشینم پای حرفاشون. مامانم گفت برو ببین تجربه هاشون چیه و اصرار کرد چون معلمم گفته بود. منم رفتم‌. یه دختر دیگه بود اونم بار اولش بود گفت: من و تو که کلا ردیم. من ناراحت شدم. و استرس داشتم و خسته بودم. افسر ساعت ۸ اومد و از روو لیست خودش خوند :)))) من ماشین پنجم بودم به نظرم. از بین کسایی که با من سوار شده بودن یکی بار ششمش بپد و افسر دقیقا به همین هاطر قبولش کرد! خیلی اشتباهای بدی کرد دختره. و من هم که با کلی استرس یک بار ماشین خاموش کردم، پارک دوبلم هم بد شد افسر گفت پیاده شو.

دفعه ی دوم دیروز بود. با کلی التماس و درخواست و اینکه آقا من میخوام برم تهران نیستم بهم وقت دادن. ساعت ۷:۳۰ اونجا بودیم. شبش خوابیده بودم، نه زیاد. گمونم استرس بود. افسر ساعت ۸ اومد و کلس هم حرف زد و توضیح داد، خطا هارو گفت. اخرش گفت من برام فرق نمیکنه دفعه چندمتونه، اگه خوب باشین قبولین اگه بد باشین مردود. و بعد اسم خوند. وقتی اسمارو میخوند میرفتم بین ادما و بعضب وقتا تا بعدش میموندم، یکم حرف میزدن. یکی از رتبه کنکورش میگفت ، یکی از مربی رانندگیش، یکی از بچه هاش. 

افسر همون اول که اومد، یه عده گفتن این سختگیره. یه خانوم سن بالایی بود که دفعه ششمش بود. با یه حالت حرص داری میگفت این افسر وقتی حرف میزد دست و‌ پاش میلرزید و کسی که دستش میلرزه صلاحیت امتحان گرقتن نداره :))) ماشین اول که رفت، ۲۰ دقیقه بعد اومد! و ۲ نفر قبول شده بودن. پشمای همه ریخته بود.بعد ملت یه سری سوال میپرسیدن، من جواب دادم چند تاشو. همین خانومه گفت دفعه چندمته؟ گفتم دوم. یجوری نیگام کرد گفت ایشالا قبولی. یه جوری نگاه کرد که واقعا ترسیدم. رفتم به مامانم گفتم مامان غلط نکنم چشم خوردم! گفت فاالله خیر حافظا بخون. خوندم.  وقتی داشتم برمیگشتم پیش خانوما، از کنار پسرا رد شدم و یکشیون گفت من موندم اخر دختر گواهینامه میخواد چیکار. من ولی برای این ساخته نشدم که با اینایی که یه کتاب حتی توو عمر مبارکشون نخوندم بحث کنم.

یه ون اونجا پارک بود که افسر باهاش دوبل میگرفت. یک اقایی که خانومش امتحان داشت موقع امتحان خانومش رفت ماشینش رو گذاشت جلو ون، که نشه ون رو پارک دوبل کرد. از قضا افسر گرامی هنگام امتحان همون خانوم بخش گفت ماشین شوهرش رو دوبل کنه :))) و چون سر تقاطق بود واقعا نمشد و خانومه رد شد! اون آقا ماشینش رو برداشت. اومدن به من گفتن برو به مامانت بگو ماشینش رو بذاره اونجا که افسر ون رو نگیره. من میگفتم ون راحت تره ها، میگفتن نه. منم گفتم به مامانم. ولی واقعا احمق بودن، چون اونجوری که اونا میگفتن پارک دوبل کردن اونجا خیلی سخت میشد و افسر میتونست همه رو رد کنه به خاطرش! حتی فبل از این فضیه یه پسره اومد به من گفت ماشینتون رو بذارین اونجا. چرا؟ چون دوبل کردن اون ون ممنوعه و خانوما یادشون میره بگن! گفت به خاطر خودتون میگم! حالا قضیه این بود که تمام پارک های منطقه ی امتحان ممنوع بود! من بهش گفتم نگران خودش باشه. خلاصه سرتون رو درد نیارم. تا مامانم اونجا پارک کرد، صاحب ون اومد ماشینش رو برداشت و رفت :))))

بعد اون خانومه که شوهرش اونجوری کرده بود همه رو دور خودش جمع کرده بود و حرف میزد. من یکم اونور تر راه میرفتم برای خودم و گوش نمیدادم. افسر اومد. یه خانومی که غدد شیردهی بسیار حجیمی داشت! به من گفت دفعه چندمته؟ گفتم دوم. یه جوری با تحقیر گفت خب استرس داری چرا؟ قبول میشی. گفتم استرس ندارم. افسر اومد و اسم خوند. نفر اول همون خانومی بود که غدد شیردهی بسیار حجیمی داشت(دفعه 9امش بود). نفر دوم اونی بود که هی رتبه کنکورش رو میگفت و ارشد دانشگاه خودمون بود(دفعه ی 13امش بود). نفر سوم من بودم. و نفر چهارم یه دختری که اولین بارش بود.

نفر اول سوار شد. سه بار توو دنده استارت زد! افسر بهش گفت خلاص کن بعد. بازم توو دنده استارت زد! بعد بالاخره راه افتاد. افسر بهش گفت دور بزن. ماشین خاموش شد. روشن کرد، دوباره خاموش شد. افسر گفت پیاده شو. گفت عه چرا؟! گفت چهار تا اشتباه کردی، ارفاقم کردم بهت دیگه، پیاده شو. خانومه تیکه انداخت به افسر و پیاده شد. نفر دوم رفت. هی زبون میریخت، استرس داشت. برای هر کارش هزار بار اجازه میگرفت. دو بار خاموش کرد. راه افتاد، افسر بهش گفت پارک دوبل کنه. بد نگه داشت. بعد اومد ماشین رو درست کنه با دنده دو حرکت کرد خاموش شد. افسر بهش گفت پیاده شو. کلی خواهش کرد، افسر گفت نه. نفر بعد من بودم. سوار شدم گفت حرکت کن. حرکت کردم. گفت بعد از برامدگی بزن 3، گفتم ممنوعه. بعد زدم. گفت کوچه بعدی رو بپیچ راست. من سریه ترمز کردم، گفتم این؟ گفت نه بعدی. منم دنده رو 2 کردم، گفت آفرین. پیچیدم. گفت بزن 3. گفتم ممنوعه، گفت اشکال نداره. زدم. گفت بزن بغل. دنده رو دو کردم، بعد داشتم میرفتم پارک کنم گفت مهارتت خوبه، استرس نداشته باش. پارک کردم گفت دور دو فرمان. گفتم ممنوعه. دور زدم. گفت اون 206 رو دوبل کن. گفتم ممنوعه، گفت اشکال نداره. دوبل کردم. فاصله طولیم زیاد بود. عرضیم خوب بود. گفت فاصله ت زیاده ولی خوبه، با یدونه دوبل نمیشه کسی رو رد کرد. گفت برو عقب. گفتم ممنوعه، گفت اشکال نداره. رفتم گفت خوبه. گفت دور بزن، زدم. گفت راهنما یادت رفت! گفتم آره :)) گفت بزن بغل، زدم. گفت خاموش کن، پیاده شو. خاموش کردم ماشین رو نذاشتم توو دنده. گفت توو دنده نیست، منم زود گذاشتم دنده 1 :))) گفت قبولی. برو عقب بشین که این خانوم بیاد. رفتم. هزار تا سوال پرسید، کارت ملیم رو هم چک کرد، خیلی دقیق بود بزرگوار. نفر چهارم هم از اون دوتا اولی ها بهتر بود. دو تا ممنوع رو نگفت ولی، و رد شد. اون رفت آموزشگاه. من رفتم پیش مامانم.

زنگ زدم به بابام خبر دادم. به مربیم خبر دادم. بعدش اومدم آموزشگاه زنگ زدم به تو و تو خوشحال شدی. 

 

خلاصه اینکه با وجود چشم شور و تحقیر و نگاه جنسیت زده! و یک افسر "بی صلاحیت" که مو رو به دقت از ماست میکشید، بنده قبول شدم!

----

موضوع دیگه ای که دوست داشتم بنویسم اینه که:

اونجایی که داشتم توو پارک قدم میزدم و بقیه داشتن حرف میزدن؛ داشتم فکر میکردم که زن ها چقدر حرف میزنن. و چقدررر حرفای غیرضروری واقعا!!! داشتم فکر میکردم بیام این رو اینجا بنویسم و فحش همه ی رادیکال فمینیست ها رو به جون بخرم. بعد همون دیروز قسمت هایی از جنس دوم رو خوندم!

این یه واقعیته که زن ها کارهای غیرضروری زیادی میکنن. اینکه حسودن. اینکه منطقی نیستن. اینکه زندگی انگلی دارن. اینکه معمولا حتی اگر سعی کنن مستقل باشن، واقعا مستقل نیستن و صرفا دارن ادای مرد هارو در میارن! اینکه به جادو و جمبل اعتقاد دارن! اینا همش واقعیته. قضیه اینه که از کسی که زندانیه، نمیشه انتظار داشت آزادانه رفتار کنه. زنی که تمام قوانین زندگیش توسط مرد ها تعیین شده- قوانینی که بعضا خیلی متناقض هستن- و هیچ وقت اصلا در موقعیتی قرار نگرفته که بخواد یاد بگیره از منطقش استفاده کنه، نمیشه ازش انتظار بیشتری داشت.

(میدونم اینجا رو کسی نمیخونه و فمیسنیت های بیان بیشتر درگیر خوابیدن با پسرای جذابن :)) ولی خب اگر کسی اعتراضی داشت ارجاعش میدم به کتاب جنس دوم.)


خب از همین تریبون اعلام میکنم آزمون توشهری قبول شدم و به جمع گواهینامه‌داران پیوستم :))))

خیلیم خوشحالم. تابستونم بی‌ثمر نموند. 

همیشه از رانندگی میترسیدم. واقعا خوشحالم که توو دو ماه کلاس هام رو رفتم و اونقدر یاد گرفتم که دفعه ی دوم با وجود یه افسر سختگیر و جدی قبول شدم :) الان چشمام قلبیه  :)))

 

چند تا چیز دیگه هم هست که باید بنویسم ، حالا میام مینویسم بعدا.

 

 

 


من کلا آدم عجولی هستم و معمولا این قضیه به ضررم تموم میشه. یادمه همون اولا هم میگفتی این تنها اشکال منه. اگرچه گذشت و اشکالات یکی پس از دیگری پدیدار شدن، ولی خب این اولین و نمایان ترین‌شونه.

و خب میشه حدس زد که از انتظار کشیدن متنفرم. یعنی مثلا وقتی با کسی قرار داشته باشم و نیاد یا دیر کنه یا خبر نده. خیلی ناراحت میشن. مثالش همون دوستی که قرار بود بیاد با هم بریم باشگاه، قرار بود یه عصری پیام بده و نداد. بعد هفته ی بعدش که دیدمش گفت ببخشید من نرفتم. میگم خب اوکی، ولی میتونستی خبر بدی که نمیری که من منتظر نباشم :/

خلاصه که خوشم نمیاد. انتظار برای من برزخیه که توش واقعا نمیتونم روو کاری تمرکز کنم و به ناچار کلا به بطالت میگذره :(

اینا رو نوشتم که بگم پنج شنبه بلیت دارم با میم. وسایلمو با تقریب خوبی جمع کردم ، یکی از چمدونا رو بستم! ولی تا پنج شنبه خدا میدونه چقدر دیر میگذره. و عگب برزخیه! هم دلم میگیره که از خونه میرم دوباره و بابام و مامانم و خواهرم*، هم دلم برای تو تنگ شده و دوست دارم زود بگذره بیام پیشت.

 

احتمالا با کتاب خوندن و فیلم و اشپزی خودمو سرگرم کنم این روزا. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر اشپزی رو دوست داشته باشم! من قطعا اگه فیزیکدان یا کدر نشم؛ باید آشپز بشم!

 

*من قبلا خیلی علاقه خاصی به خانواده نداشتم. وابسته نبودم ، البته الانم نیستم ها. ولی الان بیشتر دوستشون دارم. میگم دخترا بابایین. منم دختر اولم. در مورد من بیشتر بابام دختری بوده و هست. ولی منم اخیرا بابایی شدم! خواهرم بیشتر به مامانم وابسته ست. خواهرمم دوست نداشتم تا اواخر دبیرستان. یه روز خودش گفت دلش گرفته چون من اصلا بهش توجه نمیکنم، متم ادم شدم. و الان حسرت اون روزایی رو میخورم که میتونستم با خانواده م خوش بگذرونم و نزدیکشون باشم ولی نکردم و نبودم. الان مجبورم برم باز.


انقدر دیشب جا خوردم و ناراحت و عصبانی شدم، که میلرزیدم. ولی تو که چیزی را پنهان نگذاشته‌ای، پس کاری آن‌ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند. آخرش به این فکر کردم که

.

جمع آماده شده، خنده آماده شده

پچ پچ و حرکتِ سرهای تکان داده شده

جمع بیمار، شبِ بی‌هدفِ سرگردان

بحث داغ من و تو باعث خوشحالی‌شان

بحث بدبختی من، بحث توِ هرجایی

باعث حرف زدن در وسط تنهایی

تا دم خانه سرِ ما هیجان و لبخند

تا فراموش کنند این همه تنها هستند

.*

 

و من نه خیلی، ولی یک قدم به ایده‌آلم نزدیک‌ترم امروز.

 

*سید مهدی

 


تعطیلات خیلی خوبی داشتم. آنقدر خوب که از تمام شدنش خیلی ناراحت شدم؛

کلی برنامه‌ریزی کردم که به کارهایم برسم، و تقریبا هیچ کدام را انجام ندادم :) عوضش خیلی خوش گذشت و پشیمان نیستم. خیلی خوب بود. این را مینویسم که یادم باشد چقدر چهارشنبه و پنج‌شنبه و جمعه و شنبه خوب بودند؛ مینویسم که اگر روزی ناراحت بودم این را بخوانم و خوبی ها یادم بیاید.

 

+چند تا چیز دیگه هم میخواستم بنویسم که طبق معمول یادم رفت. 

میتونم اینم بگم:

خواب من روی کتاب و صفحات باقی/ پایبندی تو به نسبیت اخلاقی

خانه‌ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ/ بغلی سفت‌تر از سفت‌تر از سفت‌تر از.                  


میخوام سعی کنم از این به بعد آرامش داشته باشم

و آروم آروم سعی کنم چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و استرس الکی نداشته باشم. 

امشب کلی استرس داشتم و به جایی نرسیدم. همین الان اومدم بخوابم، یهو به خودم اومدم دیدم برای فردا و اینکه این همه درس رو کی بخونم دارم دچار استرس میشم و بعدش به این فکر میکنم که وای قراره دوشنبه برگردم تهران و فلان و بهمان. بعدش به این فکر کردم که چرا خب واقعا؟ استرس بکشم که مریض شم؟ نشد؟ نرسیدم؟ خسته بودم؟ اصلا عشقم کشید درس نخوندم؟ نمره‌م کم شد؟ یاد نگرفتم؟ به درک! همش به درک!


گزارشکار حالت جامد نوشتن اینجوریه که دقیقا میدونی آزمایش چیه و چی میخواد و دیتاهاتم کامله؛

ولی وقتی میای بنویسی باید 3-4 ساعت فقط توو اکسل کد بنویسی، جدول بکشی، نمودار بکشی، خطا حساب کنی. بعد تازه وسطاش ممکنه ببینی نمودارات شبیه چیزی که باید باشن نیستن و بدبخت بشی. مثل الان. :/

بعد تازه این همه زحمت بکشی، استاد از گروه شما خوشش نمیاد

سردرد و چشم‌درد و همهی اینا.

 

فردا هم برمیگردم. 

وقتایی مثل امروز که خسته‌ی کارم، احساس خوبی دارم.

 

------------

دیشب تو ساختمون دعوا شده بود. پسر طبقه چهارمی و زنش با دو سه تا بچه، با هم مشکل دارن. و دفعه اولشون هم نبود. زنه میاد اینجا جیغ و داد میکنه. دیشب ساعت 11 و نیم اومده بود با بچه هاش، دستشو گذاشته بود رو زنگ، زنگ هر پنج طبقه رو میزد. بعدش جیغ میزد، بچه هاش گریه میکردن :( بعد از اون یه آخر برداشته زده توو شیشه ماشین طبقه پنجمی! یه 207 نووووووو :((( من از دیشب ناراحتِ اون ماشینم :))) هنوز یک ماه نمیشه خریدنش فک کنم. یه بارم زده بود شیشه در ورودی پارکینگ رو شکسته بود کلا. مامانم اینا میگن مهریه‌شم گذاشته اجرا. دیشب همسایه طبقه سومی، که مرد خیلی خیلی خیلی آرومیه هم، صداش درومده بود! میگفت دعواهاتون رو ببرید خونه خودتون بکنید. این زن و شوهر دو سال پیش چند ماه توو این ساختمون بودن، طبقه 5(یعنی طبقه بالای خونواده شوهرش). بعدش رفتن چون زنه گفته خونه ویلایی میخواد. بعدش هم دعواهاشون شروع شد به این صورت. :/ 

مامانم میگفت این زنه، زنِ بدیه. ولی من به این فکر میکردم که خب هرچی هم اون بد باشه، چیکار باید باهاش کرده باشن که بعد از 10-15 سال ازدواج، اینجوری آبرو نذاره برای خودش. یه جوری جیغ و داد میکنه که من هر لحظه میترسم سکته کنه :/ خلاصه اینکه، آره مامانم با زن طبقه چهارمی، یعنی مادرشوهر این خانوم، دوسته :) ولی خب من میگم آخه هردوتاشون مقصرن. و ما هم که کلا از بیرون داریم ماجرا رو میبینیم. 

و میدونین وقتی این اتفاقات میفته، با اینکه ربطی به من نداره، ولی من دچار اضطراب میشم و طبش قلب میگیرم. کاش هیچ وقت ما ازین دعواها نداشته باشیم توو خونه‌مون. 

 

-----------

تو هم که خوابی هنوز. دیشب ساعت 3 که کارمو به یه جاهایی رسونده بودم اومدم که بخوابم. یهو افکار هجوم آرودن. از سقوط میترسم و فردا پرواز دارم. بهت گفتم. گفتی اه. گفتی اگه تو نباشی من میخوام چیکار کنم. مثل اون دفعه که من حالم بد شده بود رفته بودم سرم بزنم، به همه کلی زنگ زده بودی. آخرش که میم گوشیمو آورد باهات حرف زدم کلی استرس گرفته بودی. بعدترش به میم گفته بودی غیر از من کسی رو نداری. دیشب خوابم پریده بود با هم حرف زدیم. دوباره اینارو گفتی، گفتم خب من نباشم، زندگیتو باید بکنی. گفتی نه اونجوری خیلی بی هدف میشی. گفتم نه مگه قبل از من چیکار میکردی.

 

 

+ الان برامون شله نذری آوردن. ولی من همین یکم پیش ناهار ماکارونی خوردم :(

++چشمام درد میکنه واقعا.


تقریبا تمام دیروز بعداز ظهر و امروز رو استراحت کردم. خوابیدم ، غذا خوردم ، کلاه‌ قرمزی دیدم. 

امروز صبح که اونجوری شد، بعدش باز خوب بودیم. عصر خواستم با میم برم بیرم، الف هم اومد. خب الف اومد من چیکار کنم؟! من میخواستم جامدادی بخرم که خریدم. بعدشم من گفتم برین آش بخوریم رفتیم خوردیم و من به شدت ترش کردم بعدش و‌حالم بد بود.

بعد اومدم با ر حرف زدم، و تو نبودی. بعدش گزارش نوشتم، تو و ر حرف زدین و الان هم اینجوری.

خسته م واقعا :/ حوصله بحث ندارم. کار زیاد دارم

:(


کاش آدم‌ها وقتی به جایی میرسن، یا فکر میکنن که به جایی رسیدن، خودشونو نگیرن!

 

دیشب کلی حالم بد بود و گریه کردم! از ضعف!! 

پاک کن دوست داشتنیم رو گم کردم ، احتمالا توو آزمایشگاه.

امتحان امروز صبح لذت بخش بود! یعنی خب، چهار تا سوال بود کخ از یکیش واقعا لذت بردم! نمرمم مهم نیست برام.

با یه استادم صحبت کردم برای ارشد، فک کنم دوست داره :)) خیلی گوگولیه. بله، فکر کنید یه درصد معیار من در انتخاب استاد گوگولیت باشه!!

 

لاک قرمز زدم. الان هم گروهیم پیام داد گفت گزارشی که من باید مینوشتم رو شروع کرده به نوشتن! من برنامه داشتم امشب بنویسمش و حالم یکم گرفته شد، البته خب ما با هم مینویسیم گزارش هارو و منم کارایی که اون نکرده رو میکنم.

 

الانم میخوام چایی بخورم برم دانشگاه.


هوای آلوده‌ی آلوده. صبح رفتم دانشکده که درس بخونم بعد از یک ساعت نمیتونستم نفس بکشم. شیر خریدم و خوردم، بعدش اومدم خوابیدم تا الان

هم شدم؛

و اینا درحالیه که شنبه امتحانی دارم که کوچک ترین ایده ای دربارش ندارم! سر ملاسش نمیشه گوش کرد اصلا. و باید ۵ فصل بخونم.

 

من نمیدونم واقعا چرا باید درگیر قضیه ای بشم که بهم کوچیک ترین ربطی نداره. یعنی حساب کردم ، در بهترین حالت ربط اون قضیه به من از مرتبه ی چهارمه! 

دیشب جوکر رو دیدم ،علی‌رغم مزاحمت هایی که برام درست کردن. ولی فیلم خوبی بود. :)

 


امروز صبح حالم خوب نبود و کلاس اول صبحم رو نرفتم. داشتم حاضر میشدم که میم پیام داد جامد بیست شدم. بعدش رفتم امتحان دادم، ناهار خوردم و رفتم آزمایشگاه. 

اطلاعات آزمایشمون توو جیمیل هامون بوده و باز نمیشن. احتمالا مجبور بشیم تمام دیتاها رو دوباره وارد کنیم، با میم. 

ده روز پیش خرید اینترنتی کردم از ترکیه و نصف پولش رو دادم. الان با این وضع اینترنت نمیتونم خریدم رو پیگیری کنم و نمیدونم اصلا چی شده. نمیدونم تکلیف پولی که دادم چی شده؟ کفش و عینکی که اونقدر با خوشحالی خریدم :/ 

توفل پریروز و جیآرای دیروزِ دوستان کنسل شد. اون یکی دوستم هفته پیش آیلتس داده و الان حتی نمیتونه بره نمره‌شو ببینه. استادا مقاله نمیتونن بدن! :))))) همه موندن رو هوا. آره واقعا زمین خدا گسترده‌ست که توش مهاجرت کنیم* اما اینجا مهاجرت هم نمیشه کرد دیگه! :) اون یکی دوستم باباش استاده، رفته خارج برای یک سمیناری. شنبه رفته و تا امروز خبری نداشتن ازش.

الف دوباره ریده به ف فکر کنم. ما هم گفتیم امشب بیاد اینجا، که تنها نباشه، ناراحت نباشه. منم سوپ پختم. اون یکی میم اومد گفت جوون کی اون میاد بگیرتت؟! گفتم هیچ وقت. به خودش گفتم، گفت بگو همین الان!

الف رو درک نمیکنم، دو ساله که درکش نمیکنم. منو دوست داره، باشه. ولی خب متاسفم که من احساسی ندارم. متاسفم که کس دیگه‌ای رو دوست دارم، هرچند که اون فکر میکنه دوست داشتن و رابطه‌ام اشتباهه و شایدم تقصیر خودمه که اینجوری فکر میکنه. خلاصه باشه، ولی وقتی من رو دوست داره، چرا رفته با ف که دوستش داشته وارد رابطه شده؟ چرا توو آب نمک گذاشته ش و بعدش بهش گفته نه و الان داره باهاش اینجوری میکنه؟! و مهم تر از همه این ها. چرا این همه ادعاش میشه؟! :/

چند بار هم رفتم پایین جاروبرقی بگیرم اتاقو جارو بزنم که نبود اونم.

لباس شستم و جورابم گم شده.

یه کتابی هم امروز شروع کردم بخونم. درباره اروپای شرقی بعد از جنگ دوم. و چقدر. چقدر شبیه خودمون بود. چقدر هی بیشتر دوست دارم بخونمش. البته  امتحان هم دارم و کارای دیگه: تازه اونم بدون اینترنت. من برای نوشتن گزارش کار به اینترنت احتیاج دارم خب! اینترانت یه هندبوک اسپکتروسکپی هم نمیتونه در اختیارمون قرار بده! اصلا اون که هیچی، دریغ از یک صفحه ویکی‌پدیا! کاف میگفت فکر میکرده من اینترنت دارم؛ میخواسته بهم پیام بده که از ویکی‌پدیا براش اسکرین شات بگیرم بعد که دیدمش براش بفرستم که بخونه!! ما معتاد نیستیم، صرفا احتیاج داریم به این چیزا که زندگی کنیم، داریم درس میخونیم. کار داریم :/

 

دیروزم داشتیم درباره شلوارک و دستکش ظرفشویی "اون یکی الف" حرف میزدیم و میخندیدیم که چند دقیقه بعدش زنگ زد به "اون" گفت بیا بریم رشت!! اینم از مرفحینِ بی درد! بعد "اون" میگفت جدی بیا بریم! گفتم نه من نمیام. گفت بیا بریم درس میخونیم. :)) گفتم نه من و تو و "اون یکی الف" فقط بلدیم بی‌دل بازی کنیم، هیچ کار دیگه‌ای ازمون برنمیاد وقتی کنار هم باشیم.

 

اون میگفت داشته فکر میکرده همه جا همینه. فرانسه هم که شلوغ شده اینترنت رو قطع کرده بودن. پس شاید واقعا زیادی بزرگش کردیم و چند روز دیگه درست بشه. ولی من میترسم این ایترنت ملی بره توو پاچه‌مون. 

 

خلاصه که زمین خدا گسترده ست، ولی ما بازم نمیتونیم.

 

*آیه قرآنه، نمیدونم کجا ولی. و خب نمیتونم سرچ کنم ببینم کجای قرآنه!


سرم درد میکنه و فکر کنم سرما خوردم. اینترنت تقریبا قطعه و هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، همه عصبی بودن امروز؛ یه صفحه ویکی‌پدیا بالا نمیاد!

داشتم فکر میکردم که منم فسلفه اتوبوس آتیش زدن رو نمیفهمم. بی خبرم. فقط میدونم یه اتفاقی داره میفته؛ نمیدونم کی و کجا و چجوری. 

سرم درد میکنه.

فردا هم امتحان دارم و نمیخونم.

کاف هم اومده اینجا، کاف مثبت دوست داشتنی :)


امروز تولدمه :)

البته پریشب "اون" و میم و بقیه بچه‌ها تولد گرفتن برام. و تلاش بر این بود که سورپرایز بشم که خب با شکست مواجه شد  این دفعه. خیلی از بچه‌ها اومده بودن، فرشته جونم اومده بود :) خوشحال شدم. ولی خب به همون سرعتی که اومده بودن، رفتن. یعنی کیک خوردن رفتن :)) من موندم و اون و فرشته جون و مرتضی و الهام. ما هم بازی کردیم و حرف زدیم. شبش فرشته جون اینا رو رسوندیم، من رانندگی کردم. بعدشم برگشتیم. بعدش من یادم اومد عکس نگرفتیم :/ 

الف رید به حالمون البته. شاید خودش نمیدونسته، شاید فکر میکرده اگه باشه من خوشحال میشم. شایدم من خیلی خودشیفته‌م، شاید ماه بهش گفته بمون اونم مونده. "اون" به صراحت گفته بود الف نیاد! و استدلال میکرد چرا. و وقتی هم که اومد تمام اتفاقاتی که نمیخواستیم بیافته افتاد. ولی من طوری رفتار کردم که انگار وجود نداره، اصلا نمیدیدمش. خیلی عصبانی بودم از دستش. تولد من بود ناسلامتی.

شبش میم گفت الف فکر میکنه من با "اون" خوشحال نیستم. خودم میدونستم اینجوری فکر میکنه. قضیه اینه که من وقتی داشتم با "اون" آشنا میشدم گاهی میرفت روو اعصابم به الف میگفتم. و البته خیلی وقتی برعکس این قضیه اتفاق میافتاد! یعنی الف میرفت روو اعصابم به "اون" میگفتم. و خب با هیچ کدومشون نبودم. ولی از روزی که قرار شد با "اون" باشم سعی کردم تمام اختلافاتمون رو بین خودمون حل کنم، و اختلافاتمون کم نبود. همین پارسال من شاید هر شب گریه میکردم، چرا؟ چون خودمو نمیشناختم و این عدم شناخت باعث ناراحتیم شده بود. "اون" تمام مدت بود. وقتی ناراحت بودم اینقدر باهام حرف میزد که حالم خوب بشه و تا حالم خوب نمیشد قطع نمیکرد. خلاصه که اینجوری. الانم اینارو نوشتم ناراحت شدم. آدما هیچی نمیدونن و قضاوت میکنن. قضاوت میکنن، باشه بکنن. ولی دیگه همه ی فکر های گهربارشون رو اعلام نکنن! اینطوری نشه که ماه بگه فکر میکنه من با "اون" دارم اذیت میشم و باید برم پیش مشاور. ما خودمون خیلی فکر کردیم به پیش مشاور رفتن. ما همدیگه رو دوست داریم. ما رابطه مون خیلی آروم پیش رفته تا رسیده به اینجا. کاش اینقدر فکر نکنن همه چیو میفهمن. کاش به جای فکر کردن به ما، الف و ف رو ببرن پیش مشاور! 

خلاصه که گرفتیم به دمپاییمون.

از همین دو سه روز پیش سمت راست گلوم درد میکنه شدید. خوبم نمیشه. ولی هیچ مشکل دیگه ای ندارم. رفتم دکتر آنتی بیوتیک داد! منم که خرم!!  دکتره گفت آنتی بیوتیک باید بخوری برای پیش گیری سرماخوردگی!!!! توو دلم گفتم برو بابا. رفتم یه دیفن هیدرامین خریدم. الانم شلغم گذاشتم بپزه.

منشی درمانگاه هم اسمم رو دید گفت چه اسم قشنگی داری :)

دیشب کاف ساعت 12 یه عکس برام فرستاد که فکر کردم سوال درسیه. بعد از چند دقیقه که دانلود شد :/ دیدم نوشته Happy Birthday و یه مارمولک هم کشیده بغلش :))) 

"اون" هم دوباره زنگ زد تبریک گفت. امروز صبح هم خ پیام داد خوشحال شدم.

همراه اول و گوگل هم تبریک گفتن! کوین هم گفت. 

کفشامم هنوز نرسیده. :(

 

خلاصه که الان 22 سالمه، گلودردم و شنبه امتحان کوانتوم 3 دارم. گزارش کار هم باید بنویسم.


گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)

بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 

امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم. و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!

همین دیگه

الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.


صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

زآنچ آستین کوته و دست دراز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد


ساعت ۸:۳۰ بیدار شدم، صبحونه خوردم و درس خوندم

شلغم هم خوردم.

از دیروز قرار گذاشته بودیم با میم، که امروز ناهار بریم بیرون. رفتیم یه کافه‌ای که بعدا من یادم اومد قبلا رفته بودم. وقتی ناهار» خوردیم که شب شده بود. کلی حرف زدیم راجع به الف و زرافه و ماه و اینا.

عکس گرفتیم. بعدش رفتیم نون خامه‌ای خریدم و الان توو خوردنش موندم واقعا. میوه هم خریدیم و برگشتیم.

حالا منتظرم چایی حاضر بشه بخورم، بعدش دوباره برم درس بخونم.

 


- باز خون :( و درد. درستش اینه که برم دکتر. ولی خب نمیرم.

- هم اتاقیم با باسنی به اندازه‌ی کل وجود من! داره عربی میرقصه و برای عروسی‌ای که قراره فردا بره تمرین میکنه. من چی بگم آخه

- کفشام رسید. ولی عینکه نرسیده :/ بهش پیام دادم گفتم من دو بار پول پست نمیدم. وقتی درست جواب پیامامو نمیدی همین میشه دیگه. البته بیشتر پیام هارو میم داد.

-دارم گزارش کار مینویسم و بعدش میخوام comformal symmetry بخونم.

-زرافه هم درگیره. کلا امروز خیلی کم باهاش جرف زدم. ظهر زنگ زد یکم حرف زدیم. 

- کارام که تموم بشه میخوام فیلم ببینم. امروز و دبشب نسبتا زیاد خوابیدم، خیلی خسته بودم.

-لباسامو باید ببرم بشورم.

-کلی هم تمرین دارم برای هفته دیگه. ولی از خیر فیلم نمیگذرم.

 

درد دارم :(

 

+ شلغم گذاشتم بپزه.

+ الان چیزی که توو ذهنمه :

"ای اصل یگانه‌ی جهان شمول!"

 


امروز فیلم حرفای یه بسیجی رو دیدم و مورد پسندم واقع شد. البته این آدم و از دور میشناختم از قبل، و آدم تندرویی نبود؛ الانم فهمیدم به عدل علوی معتقده و اینا‌. 

بعضی آدما آرومن، مقدار زیادی فکر میکنن، جو نمیگیردشون، اعتقاد درست حسابی دارن. این آدما رو من واقعا میپسندم و تحسین میکنم.

 

 

امروز بعد از 4-5 روز یکم خوب خوابیدم. بعدش احساس میکردم حتی از قیافه م معلومه که حالم بهتره. یخورده هم درس خوندم و سوپ خوردم. حالا احتمالا میخوابم دیگه، بقیه درسام باشن برای فردا.


به ازای هر تقارن یک کمیت پایسته وجود دارد!

 

قطعا هنوز نفهمیدم یعنی چی. کلی تقارن خوندم از دیروز. الان خسته شدم، وگرنه قضیه نویتر میخوندم. حالا بعدا میخونم، شاید بعد ازینکه استراحت کردم.

 

+مچم درد گرفته. 

++قرار بود دیشب یه چیزی رو بخونم و چک کنم هنوز نکردم.

+++سه ربع پیش چایی دم کردم ولی درگیر کارم شدم نخوردم!

++++منتظرم 10 روز دیگه که خیلی چیزا رو شد با حالتی پیروزمندانه به همه بگم من میدونستم :))) 


فکر کنم توو یکی از پستای همینجا گفته بودم، یه روزی که خودش اومد پیشم اعتراف کرد، بهش میگم که میدونستم. و خب دیروز این اتفاق افتاد.

دقیقا همونطوری که فکر میکردم ، برگشته به دوست پسر قبلیش. بعد از اینکه تقدس رابطه‌شون از بین رفته و قبح همه چی ریخته، بعد از اینکه دعوا کردن، همو زدن! کات کردن، و به عده‌ی کثیری گفتن که رابطه‌شون چطوری بوده. 

بعد دیشب داشتیم حرف میزدیم و کمابیش ویس میداد، طبیعتا منم شک نکردم دیگه. الان اومده میگه یه سری از پیاماش رو اون نداده، دوست پسرش داده! بعد پیاما با این مضمون هستن که، من برگشتم با اقای ایکس، ولی همش دارم به آقای ایگرگ فکر میکنم!!! 

 بعد منم سعی کردم کمک کنم ها، چون فکر میکردم دوستمه. ولی از اون جایی که من همیشه باید نمک بزیزم و اگه نریزم نمیشه، وسط حرفام چند تا تیکه خوب انداختم به همین ایکس، و به خاطر همین دلم الان خیلی خنکه!

هم چنین ایشون برداشته زرافه رو بلاک کرده. زرافه بی ازار من رو. دیشب پرسیدم چرا با ایکسی؟ گفت چون منو بلده و خوشحالم میکنه. حالا نمیدونم ، سعی میکنم قضاوت نکنم و امیدوار باشم خوشحال باشه.

 

ولی

آقا تو اگه باهاش خوشحالی و دوستش داری، این مسائل رو توو رابطه نگه دار و نیا به من بگو. اگرم نه که، خب نباشید با هم. این همه آدم هستن توو دنیا. و اینکه ایکس داره دوباره از همه جدا میکنه میم رو. فرضا که ازدواج کردن، خوبه اینجوری؟ زندگی قشنگه ؟ والا کا درون‌گراهای منزوی هم اینطوری دوست نداریم.

 

دوست ندارم درباره زرافه بنویسم، ولی خب خدارو شکر.

 

 

گفت توضیح میده، ولی به من چه، فقط ازین به بعد باید چک کنم ببینم خودشه یا نه. ماتحت اقای ایکس رو هم خوب مورد عنایت قرار بدم.

 

دلم درد میکنه، تیر میکشه در واقع. میخوام برم cft بخونم.


این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمون‌ها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فی‌الواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب می‌شدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبه‌گیِ من. 

فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، همان جزوه هم زیادی بود. اصلا حوصله درس خواندن ندارم. شدم و میخواهم بروم فیلم ببینم و بخوابم. اگر بتوانم بخوابم. چون تمام امروز خواب بودم تقریبا.

 

کاش این کثافت تمام شود. کاش برویم از این شهر.

 

+امروز تولد خواهرم است. خواهر زیبای مهربانم. خواهر عاقلم، خواهر پرتلاشم. خواهر آرامم. :-*

 

*Jingle Bells


الان، بعد از خوندن چند تا پست(!)، به این نتیجه رسیدم که بیام یه هدف برای خودم بذارم؛

اینکه سعی کنم، حالا که دوستش دارم و اونم این همه خوبه، کمتر دعوا کنیم :|

میدونم خیلی لوسه. ولی خب فکر میکنم خیلی الکی به هم میریزم بعضی وقتا و الکی دعوا راه میندازم.


خب به عنوان که هیچ ربطی نداره. امروز روز خوبی نبود، روز روو اعصابی بود بیشتر 

دوستمون با دوست پسرش کات کرده و بعد از کات کردن تمام ویژگی های بد پسره رو گفته برای ما ، بعد دوباره برگشتن به هم. بعد حالا دوستمون انتظار داره ما این آقا را دوست داشته باشیم و بهش احترام بذاریم.اونم کجا؟ مخصوصا جلو آقای الف! حالا ما چی؟ ما نه این الف برامون مهمه نه اون الف؛ صرفا حرفمونو زدیم و مسخره‌بازیمونو کردیم. ایشون ناراحت شده، اس ام اس داده و مارو توو تین شرایط بغرنج که چند روز پر استرس بودیم و بدنمون معلوم نیست چشه و اینا. به هم ریخته. ما چیکار کردیم؟ صبر کردیم اروم شدیم، بهش پیام دادیم عذر خواهی کردیم. ولی واقعا هنوز هم نه این الف برامون مهمه نه اون یکی.

(نمیدونم چرا جمع نوشتم.)

 

بعدم که اومدم بخوابم ولی نتونستم واقعاً.

 

 

بعدا شاید بیام ببشتر بنویسم. 


تا عصر که رو هوا بودم

کمی دیراک خوندم و کیف کردم. ولی کم بود. و استرس این هست که تموم نشه.

رفتم ورزش کردم.

اومدم یکم ازمایشگاه خوندم. نمیدونم 

دو سه رویم عملا برای آز میره و خیلی عقیم

خیلی زیاد

وای بر من که بازم شب امتحانی شدم.

تا پنج شنبه باید این دو تا امتحان رو بدم، گزارش هاشون رو بنویسم 

کوانتوم و گروه و هسته‌ای بخونم. و خسته م، خسته.


سه روز عزای عمومی.

 

 

ساعت هفت بیدار شدم و خبر را خواندم. باور نکردم. هنوز هم باور نکرده‌ام. چون مرگ مهم نیست. چیزی که مهم است، تراژدی مرگ است. شاید ما بچه نداشته باشیم. شاید هیچ وقت بچه دار نشویم. ولی امیدوارم دنیا بماند و نسل های بعد این بلبشو را فقط در کتاب‌های تاریخشان بخوانند. امیدوارم تمام شود. به خوبی یا بدی، فرقی نمیکند، فقط تمام شود.

امیدوارم تمام جنگ طلبان، هرکجایی که هستند، هر دینی که دارند، تقاص خون تمام مردم بی گناهی که به خاطر شهوت قدرت قربانی شده‌اند، تقاص تمام این مشغولی‌ها، این ذهن‌های ناتوان از تمرکز را پس بدهند. امیدوارم خدایی باشد و برای ما هم نوری قرار دهد که به وسیله آن راه بپیماییم. 

 

 

 


حلوای سردار رو خوردم امروز. کم کم دارم احساس ناراحتی میکنم به خاطر مرگش. نمیدونم شاید از بیرون بهم تلقین شده. ولی زرافه گفت ببین اگه بابات کتکت بزنه بازم باباته. همسایتون بیاد بخواد با بابات دعوا کنه، با اینکه ازش کتک خوردی، ولی بازم طرف باباتو میگیری. حق داد بهم که ناراحت باشم.

 

عکس حیوون های آواره شده استرالیا رو دیدم، دلم کباب شد. از وقتی دیدمشون همش دارم غصه میخورم :(

 

غیر از اینا روز خوبی بود. امتحانمم خوب بود. فردا هم زود پاشم درس بخونم.


خداوندا خداوندا

همین یک آرزو، یک خواست

همین یک بار

ببین غمگین دلم با حسرت و با درد می‌گرید

خداوندا به حق هرچه مردانند،

ببین یک مرد می‌گرید

 

کاش نوری بود. کاش خدا برای من هم نوری قرار میداد تا راه بپیمایم. کاش خودم هم ناشکری نمیکردم البته.


دیشب خیلی عصبی بودم. خیلی زیاد. همش احساس میکردم میخوام بشم. ولی تقویم میگفت زوده. دیر خوابیدم و صبح پا شدم دوباره درس بخونم. وااااای که چقدر از شب امتحانی خوندن متنفرم. بعدش هم که سلام بر .

رفتم امتحان دادم و اومدم. نمیدونم دلیلش یا وسواسه، یا بلد نبودن زیاد، یا بلد بودن! امتحانای این ترم رو خیلی مینویسم. دوشنبه استاد بهم گفت بسه دیگه همه رو نوشتی! امروزم برگه رو که دادم استاد یه لبخند عجیبی زد، نمیدونم نشونه خوبیه یا نه.

 

یه انیمه دیدم و غمگین شدم. از صبح فقط یذره نون پنیر خوردم و دو تا بستنی. بازم از خوبی های بگم؟

 

حالا با ان وضع باید یه چی دیگه ببینم که بشوره ببره ولی حوصله ندارم. و هم جامد دارم هم گروه.

 

 

 

داشتم فکر میکردم هفته پیش هم دعوا کردیم. واقعا همیشه هفته قبل از شدن من دعوا میکنیم. و تقصیر من نیست همش به خدا.


من فکر میکنم مظلوم نمایی در عین غر زدن و قضاوت کردن آدم ها کار بسیار راحتیه. در واقع راحت ترین کاریه که ما میتونیم برای تبرئه کردن خودمون انجام بدیم.

ولی اگر دقت کنیم میبینیم که خودمون دقیقا همون بدی هایی داریم که داریم ازشون انتقاد میکنیم.

 

من نمیدونم، وقتی یه نفر تو رو دوست داره و تو دوستش نداری، در عین حال تلاش میکنی که بشه و بعد میبینی که نمیشه و نمیتونی و خودت به فنا میری توو این قضیه که هی بگی نه و هی دل بشکنی چون میدونی الان اگه این کارو نکنی بعدا مجبور میشی بدترش رو انجام بدی. من نمیدونم چرا این کارم قابل درک نیست. اونم از طرف کسی که خودش قبول داره توو زندگیش حداقل یک نفر رو به معنای واقعی کلمه بازی داده.

 

اتفاقا هفته پیش بحث مسئولیت بود. زرافه به من میگفت باید مسئولیت کارهایی که با آدما میکنم رو بپذیرم. گفتم تو خودت مگه همین کارها رو نمیکنی؟ تو هم بپذیر. 

ما همه مون یه عنیم. هیچ فرقی هم نمیکنیم. هرکی بیشتر مظلوم نمایی کنه صرفا ضعیف تره. منم ظالمم، آره میدونم.

 

فردا امتحان دارم. این چند روز اینقدر غمگین بودم که حد نداره. اون همه آرزو و بچه‌گی رو یکباره تموم کردن با "خطای انسانی" مگه توجیه میشه.

.شما که روزی یک پست با هشتگ انتقام سخت میذاشتی هم توو هواپیما بودی و کشته شدی یعنی؟ 


قبل از اینکه بیام خونه رفتم پیش یکی از استادها و بهش گفتم میخوام باهاش پروژه بگیرم. پرسید چی دوست داری؟ گفتم ریاضی. فیزیک تئوری. گفتم جدی‌ام. گفتم نمیخوام برای ارشد اپلای کنم و برم و همین جا هستم.

نتیجه این شد که دو تا موضوع بهم داده که در مجموع ۱۰-۲۰ تا مقاله هست درباره‌شون کلا! یادمه بچه‌ها ترم پیش پروژه گرفته بودن و کلا کارشون review بود، و موضوعاتشون طوری بود که توو کتاب‌ها بود! 

ولی خب باید برم کلی ذرات و هسته‌ای بخونم که مقاله هارو کامل بفهمم. یه گزارش هم باید بنویسم بفرستم برای استاد. 

دیشبم برای همین بیدار بودم ؛ مقاله میخوندم و خب قاعدتا خیلی کم میفهمیدم :)) واقعا هیجان زده‌م از اینکه کلی چیز قشنگ و جدید قراره یاد بگیرم.

این ترم‌، ترم آخرمه،  ۱۲ واحد دارم کلا، ولی ۱۵ تا برمیدارم. 

قبل از اینکه شروع به خوندن کنم، زرافه گفت بذارم یکم بهم چیزای کلی بگه. گفت. داشتم لذت رو توو صورتش میدیدم‌! بعد گفت چرا داری میخندی؟ گفتم به این میخندم که چرا نمیشه از این چیزای قشنگ پول دراورد! :)

 

دیشب تا صبح بیدار بودم صبح خوابیدم و ساعت ۱۰:۳۰ با زنگ خونه بیدار شدم. این بچه رو اوردن اینجا و یه‌ریز داره کارتون میبینه و کرم میریزه.

 

چند روز دیگه تولد زرافه ست.مامانم گیر داده که یه چی براش بگیریم. منم نمیدونم چی واقعا


برای من که در حالت عادی هم کم وسواس ندارم؛ زندگی خوابگاهی به طور طبیعی سخته. بعد فرض کنید یه ویروس تقریبا ناشناخته و به شدت واگیردار اپیدمی بشه. اینقدر دستامو شسستم که زخم شده. تازه توو خوابگاه مگه دست شستن افاقه میکنه؟ دستتو بشوری، بعدش باید بازم بری دری رو باز کنی که نمیدونی کی بهش دست زده. اصلا خوبی زندگی توو خونه یکیش اینه که تعداد آدمایی که به هرچی دست میزنن محدوده و تو میشناسیشون.  رفتم محلول ضدعفونی کننده بخرم هیچ جا نداشت. ماسک سرجیکال معمولی خریدم، البته تقریبا قبل از بحران(!) دونه‌ای 2 هزار تومن. قرص ویتامین سی که همیشه میخورم و ورقی 500 تومنه، خریدم ورقی 3 هزار تومن. البته اینم برای قبل از بحرانه، و الان دیگه اصلا پیدا نمیشه و بنده با مجموعا 22 عدد قرص ویتامین سی(22 عدد یعنی دو ورق و دو تا دونه!) خودم یه پا محتکرم.

بعد توو این وضعیت، یهو اعلام کردن دانشگاه یه هفته تعطیله. خیلی از بچه‌ها همون شب جمع کردن صبحش رفتن شهراشون. من تا صبح نتونستم بخوابم چون هم اتاقیام داشتن جمع میکردن، همش فکر میکردم که آیا درسته من پاشم بیام خونه؟ آیا اگه خودم تنهایی مریض بشم بدتره یا اینکه بقیه هم مریض بشن؟ خب دومیش بدتره دیگه. تصمیم گرفتم بمونم. بعد از اعلام تعطیلی تصمیم گرفته بودیم با زرافه درس بخونیم. صبحش قرار بود بیاد بریم درس بخونیم. داشت میومد که یهو گفتن خوابگاه تا شب باید تخلیه بشه! بلیت هواپیما همون موقع 300 تومن بود، چند ساعت بعد شد 690 تومن!!!

خوابگاه خیلی ترسناک شده بود. اینقدر با عجله جمع کردم اومدم بیرون که عملا جمع نکردم. بدون چمدون اومدم خونه، با دو تا کوله که یکیش لپ‌تاپ بود اون یکی یذره وسایل شخصی. حتی ظرفای صبحونه‌م رو نشد بشورم و نمیدونم تا بعد از عید، اگر برگردیم، کپک میزنه؟ چی میشه؟خلاصه

دیروز رو با زرافه موندم، امروز صبح اومدم. ظهر یعنی. هواپیمام تاخیر داشت و کلی با هم راه رفتیم و حرف زدیم و اینا. بعدش اومدم با هواپیما. هم‌وطنان معنی جدیدی از بهداشت رو به جهان ارائه میکنن حقیقتا. یک آقایی بود، ماسک ان 95 اش رو گذاشته بود روو سرش که از قضا کچل هم بود. بعد داشت به دست‌هاش ژل ضدعفونی کننده میزد. بعد ژل زد، ماسک رو دوباره گذاشت روو صورتش! اصلا نفهمیدم چرا؟ توو خود هواپیما یکی سمت راستم نشسته بود که دست‌کش دستش بود. یعنی دستاش رو به هرجا که میشد زد! نمیدونم چرا فکر کرده بود دیگه با دستکش مریض نمیشه. بعد با همین دستکش مثلا شالش رو هم درست میکرد. سمت چپم هم یه آقایی بود که بهداشت رو واقعا به منصه ظهور رسوند. بعد میان‌وعده که آوردن هردوتاشون با ولع شروع کردن به خوردن! منو میگی؟! پک رو گرفتم یه راست گذاشتم توو کیفم! 

بعدش گفت ماشین جوش آورده. بعدش خواب بود، جواب نمیداد من نگران شدم.

بعدش هم من خوابیدم.

تا جایی که تونستم خودم و وسایلم رو تمیز کردم. ولی دیگه نمیدونم.

الان سرم درد میکنه. زرافه هم سرفه میکرد میگفت سرماخورده. حقیقتش نگرانم. هم نگرانِ زرافه که اونجا تنهاست؛ هم نگران بقیه خانواده م. خیلی نگران زرافه م. فردا هم باید بره بیرون، حالش اگه خوب نباشه چی؟ همین سرماخوردگی ساده هم اگه باشه؛ ضعیف میشه بدنش. بهش پیام دادم گفت کار داره. حالا قراره بیاد صحبت کنیم. بعد با خودش که حرف میزنم استرس نمیدم، نگران نشون نمیدم خودم رو. ولی واقعا نگرانم و اون اونجا تنهاست! منم واقعا نمیتونستم بمونم، وگرنه میموندم. از خدام بود که بمونم، یا حداقل با هم بیایم خونه. نشد. :( 

 

غیر از اون، کلاس‌ها آنلاین برگزار میشه. پروژه هم که هست. ولی اصلا دل و دماغ درس ندارم، حداقل امروز.

 

و غیر از اون، اخبار میخونم و خیلی اعصابم خورد میشه. خیلی ناراحت میشم. واقعا بعضیا شوخیشون گرفته؟ دیگه بحران از این بزرگ‌تر؟ بلا از این بدتر؟! من میترسم واقعا. دیروز زرافه بود هیچی برام مهم نبود. الان میترسم. واقعا میترسم. آمار مرگ و میر دو درصدی برای چینه که تا الان همه‌ کیس هاش رو اعلام کرده، به درستی قرنطینه کرده، مردمش فرهنگ قرنطینه کردن و شدن دارن تا حدی، امکانات داره! ما چی؟

همین چند روز پیش توو گروه خوابگاه بحث این شده بود که خب الان که وضعیت اینجوریه، قمیها نیان خوابگاه و دانشگاه. با مقدار زیادی کولی بازی و دعوا مواجه شدیم که چرا اینقدر بزرگش میکنید؟ و ما کار داریم و فلان! درستش اینه که کسی که احتمال آلوده بودنش میره، خودش خودش رو قرنطینه کنه، و اینقدر توو خونه بمونه که وضعیتش مشخص بشه، اگه حالش بد بود زنگ بزنه اورژانش. اما خب درستش مال ما نیست متاسفانه، مردم دوباره پاشدن رفتن شمال.

 

این پای لعنتیم هم داشت با فیزیوتراپی خوب میشد، الان مجبور شدم بیام خونه. باید زنگ بزنم فردا ببینم تکلیف 6 جلسه باقی مونده چی میشه؟

 

زرافه اومد؛

میگه حالش خوبه، مریض نیست. امیدوارم همه اعضای خونواده‌م سالم باشن. heart


توو این شرایط قرنطینه خانگی و رعایت دیوانه‌کننده بهداشت و اینا. لپ‌تاپ خریدم و خیلی خوشحالم.

اما خب الان دارم به این فکر میکنم که، خوشحالی چرا؟ شاید دارم بزرگ میشم. شاید دنیای اطرافم خیلی زشته.

دارم به این فکر میکنم وقتی خیلی‌ها نون شب ندارن که بخورن، من چرا باید لپ‌تاپ ان تومنی داشته باشم؟ البته اینو خودم نخریدم، که خب بدتر! لپ‌تاپ قبلیم هم فعلا خیلی خوب کار میکنه، صرفا پدر گرامی فکر میکرد اینو اگه الان نخره بعدا باید کلی بیشتر بابتش بده! کلا همیشه من قربانی این نوع تصمیم‌ها میشم. البته قربانی نه شاید. چون احتمالا خیلی‌ها دوست دارن بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنن یکی براشون خرید کنه اونم اینجوری. ولی خب من الان دارم به این فکر میکنم که قبلیه هم کار میکرد. و این یکی اینقدر خوشگل و ظریف و خوبه که اثلا حیفم میاد بهش دست بزنم!

 

خلاصه که، امیدوارم خدا بخواد و تن همه سلامت باشه. این چیزا خیلی مهم نیستن. حالا این وسایل الکترونیکیمون هم اگه خوب کار کنن، خوبه. ولی اولش همه سالم باشن!


زرافه یه بیماری پوستی گرفته و الان با این وضعیت صلاح نمیدونم بره دکتر. داشتم فکر می‌کردم اگر بیماریش پیشرفت کنه و خوب نشه؟ بعدش به این فکر کردم که برای خود من هم ممکن بود همین اتفاق بیافته. و اینکه بیماری پوستیه، چیز خاصی نیست واقعا. کلی از آدما دارن. دخترخاله‌م داره، یکی از استادها هم داره حتی! 

برای خودش هم مهم نیست واقعا. من گفتم برای من مهمه که یکم جدی بگیره. البته مهمه واقعا، ولی از خود زرافه مهم‌تر نیست. بعدش فکر کردم که خدا سلامتی بده. این چیزا دیگه اونقدر مهم نیست. همین که سالم باشیم و کنار کسایی که دوستشون داریم باشیم، پول هم داشته باشیم(این قسمت رو زرافه گفت :)) )! همین کافیه. 


ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد


مشکلی وجود داره توو زندگیم که نمی‌دونم چطوری می‌شه حلش کرد. و ذهنم خیلی درگیرش شده. از طرفی، درگیر خودم و تفکرات خطرناکم هم هستم و سعی می‌کنم درست بشم.

احساس می‌کنم در برهه حساس کنونی مثل خر توو گل موندم و‌ نه راه پیش دارم نه راه پس. 


خیلی حرص می‌خورم

از این همه بیشعوری ملت. میرن مسافرت، میرن خرید عید، میرن سبزه می‌خرن!!! حالا یک سال بدون سبزه نمی‌شد؟ می‌مردین؟ خودشون که به درک. ولی یکی شاید توو اون خراب شده بخواد رعایت کنه و نتونه از دست شما نفهما.

 

مسئله بعدی هم. من واقعا دوست داشتم رهبر و رئیس جمهور توو پیام نوروزی‌شون به مردم می‌گفتن، حتی خواهش می‌کردن، که توو خونه بمونن. ولی خب خیلی خوش‌بین بودم انگار. چی می‌شد می‌گفتن؟ مطمئنم عده خیلی خیلی خیلی زیادی می‌موندن خونه.

 

:(

 

داشتم ابراز نگرانی می‌کردم و احتمالا زیاده‌روی کردم. زرافه بهم گفت بس کنم. ناراحتم خب. نگرانم. 

درسم دارم.


خیلیا می‌گن قضاوت کردن کار بدیه و اه و پیف و فلان. اصلا قضاوت نکنیم و کینه‌هارو بریزیم دور و پر از حس خوب باشیم!! اما به نظر من تنفر از آدمای نفرت‌انگیز خودش حس خیلی خوبیه. و قضاوت کردن هم کار بدی نیست به شرطی که مستند باشه. آقا ما با توجه به رفتارِ دیده‌شده از یک آدم، که اتفاقا خیلبم توش دقیق شدیم، نحوه‌ی برخوردش رو پیش‌بینی می‌کنیم. یا مثلا اتفاقی که براش افتاده، یا دلیل رفتارش رو حدس می‌زنیم. معمولا هم اشتباه نمی‌کنیم. لذت هم می‌بریم. پس جاج کردن خیلیم خوبه!

 

خلاصه اینا رو گفتم که اینو بگم که. شاید خیلی وقتا قضاوت‌های بدی درباره آدما می‌کنم که اتفاقا درستم از آب در میاد، ولی خیلیا بهم می‌گن بی‌شعور :)) کاش همین خیلیا یکم چشم‌های مبارک رو باز می‌کردن و رفتار اون آدما، همون رفتاری که من بر اساسش جاج کردم رو، می‌دیدن‌.

 

یه چیز دیگه هم اینکه، کاش مردا این‌قدر ساده‌لوح نبودن و‌ با لوس‌بازس و چهارتا پستی‌بلندی گول نمی‌خوردن. بابا منم می‌تونم لوس باشم، منم اون پستی بلندی‌ها رو دارم!! ولی برای خودم و شما شخصیت قائلم! 

خیلی معلومه لجم گرفته، نه؟! :)))) ولی خب دلمم خیلی خنک شده‌، خنک‌ترم می‌شه. اگه با بی‌عقلی‌شون کرونا ندن بهمون بدبختمون نکنن البته!!


شوخی شوخی عید شد.

شوخی شوخی دو سال داره می‌شه.

جدی جدی تا همین نیم ساعت پیش داشتم تمرین می‌نوشتم که تحویل بدم. و هنوزم تمرینام تموم نشده.

شوخی شوخی این همه خندیدم و گریه کردیم. 

آدما رو از دست دادیم.

بزرگ شدیم.

الانم که توو خونه زندانی شدیم.


 

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود


امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.

و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم. دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. می‌دانم امروز کار زیادی نکردم و بیش‌تر توی تختم بودم. می‌دانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوش‌حالم که یاد گرفتم، ولی احساس می‌کنم خیلی کم است و خوش‌حالی‌ام احمقانه است. خیلی کم است. فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقاله‌ها و محاسباتشان. وای بر من که این‌قدر تنبلم. 

 

به جای گشتن توی ‌کانال‌های الکی، پادکست گوش می‌کنم این روزها.

 

 

زرافه امروز کمکم کرد. دیروز هم. 


فی‌الواقع حالم خوب نیست و واقعا نیاز دارم یکی باشه که منو دوست داشته باشه و باهام حرف بزنه و بهم بگه کافی هستم.

ولی خب نیست هیچ‌کس. و من دارم سعی می‌کنم گریه نکنم هنوز.

 

اونیم که همیشه بهش ازش می‌پرسیدم که بقیه وقتی ناراحتن و فلان تو می‌ری نازشون رو می‌کشی و بهشون خوبی می‌کنی که حالشون خوب بشه. من که حالم بد باشه کی ناز منو بکشه؟ می‌گفت من. همون!! الان بهم گفت "لطفا ول کن" همون که همیشه می‌گه می‌خوام پیشرفت کنی و بهترین خودت باشی چند هفته ست باعث شده نتونم تمرکز کنم و همش حواسم پرت باشه. شاید خیلی بیشتر از چند هفته حتی.

واقعا دوست دارم یک نفر بود که باهاش یکم حرف می‌زدم. 

 

حقیقتش اینه که مهم‌ترین کاری که این آدم تو زندگی من کرده این بوده که ایمان بیارم که کافی نیستم. 

آره دقیقا همین‌قدر چیپ، همین‌قدر لوس. برای من فمینیست. دوست دارم یکی باشه تاییدم کنه الان و دوستم داشته باشه.


همین 

مرگ بر جامعه مردسالار و خودخواهی آدم‌ها و تنهایی اجباری.

 

بعضی وقت‌ها لبریز می‌شم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. باید خراب کنم، باید داد بزنم، باید حقیقت رو بکوبونم توو صورتشون. چطوره که یه چیزی برای خودشون خوبه ولی برای بقیه بده؟ بله، اینو باید کوبوند توو صورت همه. تا بفهمن با منِ بیچاره چیکار کردن. من که بدی‌ای نکرده بودم!


کار نمی‌کنم

تمرکز ندارم

خانواده فکر می‌کنن صرف اینکه اومدم خونه یعنی تعطیلم

مقاله هارو نخوندم. اونایی که خوندم هم نمفهمیدم :(

دوست دارم بشینم همین‌جا گریه کنم ولی این کار رو نمی‌کنم.

 

بارون گرفت الان.

چرا من این‌قدر استرس دارم.


دیروز روز بدی بود. من حالم مستقلا خوب نبود. ناراحتی‌های بیرونی هم بودن. ظهر پاشدم ناهار خوردم دوباره رفتم توو تخت و تقریبا تا آخر شب همون‌جا بودم و گریه می‌کردم. و زرافه هم مثل همیشه، اول انکار و مسخره بازی، بعدش قبول، بعدش حال بد من، بعدش ناراحتی اون از ناراحتی من، بعدش راه حلی که من می‌گفتم دردسرسازه ولی اون می‌گفت خب چیکار کنم خوب شی؟! بعدش انجام راه‌حل و سر و کله زدن با دردسرهای حاصل ازش، بعدش آروم شدن نسبی من. بعدش دعوا. بعد از اونم دوباره آرامش و یکم امر و نهی به خاطر محدودیت‌های جدید اعمال شده.

دیشب خواستم کوتاه نیام. چون دفعات قبلی وقتی اون کوتاه میومد و می‌گفت از کارهاش دست می‌کشه، من خودم می‌گفتم نه اینجوری نمی‌خوام. واقعا هم نمی‌خوام محدودکننده باشم به این شکل. ولی خب اونم زیاده‌روی می‌کنه. و هر دفعه که بهش میدون دادم این اتفاق افتاده. قضیه کلی هم چیزی نیست که من در حالت الانم که آرومم حس خاصی بهش داشته باشم. ولی وقتی اتفاق بیفته به شدت ناراحت می‌شم و حالم بد می‌شه. نمی‌تونم تحمل کنم، و نمی‌دونم چرا؟ می‌دونم دوست ندارم. می‌دونم اعتماد به نفسم خیلی کمه. در سال‌های اخیر به شدت کم شده. شت من به اعتماد به نفس بالا معروف بودم اصلا توو مدرسه

 

مسئله این‌جاست که من کلا دوست ندارم شخص ثالثی بیاد مشکلات مارو حل کنه. شخص ثالث معمولا حق رو می‌ده به من. حداقل توو این مواردی که این‌قدر باعث گریه و ناراحتیم می‌شه. به زرافه می‌گن "مگه دوستش نداری؟ خب از فلان خواسته‌ت صرف نظر کن پس" اونم چیزی نداره که بگه بعدش. ولی به نظر من درست نیست که من این‌جوری با گریه بخوام پادشاهی کنم. اینکه گریه می‌کنم یا ضربان قلبم یهو می‌ره رو 120 دست خودم نیست قطعا. ولی می‌دونم این درست نیست. شاید چیزی که من می‌خوام درست باشه و چیزی که اون می‌خواد اشتباه و همه مردم دنیا اینو تایید کنن. ولی ما آدمیم. همین الان شخص ثالث که مادرم باشه اومد و دوباره درباره دیشب حرف زد. من می‌خوام فکر نکنم دیگه و این این‌جوری. دو-سه بار هم دیشب حرفش رو زدیم. نمی‌دونم چرا هی میاد تکرار می‌کنه. نمی‌دونم خودم کی اینقدر تحملم زیاد شده که یه چیزی که ناراحتم می‌کنه رو سه بار شنیدم و چیزی نگفتم! 

مسئله بعدی درباره قضاوت آدم‌هاست. می‌گم اگه همه دنیا بیان تک تک قاضی بشن، حق رو به من می‌دن. حالا نه همه، ولی درصد خیلی بالایی. ولی این برای وقتی‌ه که خودشون بیرون قضیه هستن و صرفا قاضی‌ان. من دیدم. من دیدم وقتی داخل هستن چطوری رفتار می‌کنن. من دیدم و ناراحت شدم و گریه کردم و خشم‌گین شدن و از خشم و انتقام‌جویی خودم تعجب کردم و ترسیدم.  داخل قصه، منم که آسیب می‌بینم. و با آسیب دیدن من زرافه هم آسیب می‌بینه. حالا مردمی که از بیرون می‌بینن بیان حق رو بِدَن به منو. به چه دردم می‌خوره؟! من می‌خوام با زرافه دوست باشم، نمی‌خوام باهاش معامله کنم که. و مردم بیرون نمی‌فهمن. زیاد حرف زدم و توضیح دادم. ولی بازم می‌گم. در توصیف نفهمی‌شون همین بس که خودشون اگه تووی داستان قرار بگیرن کاری رو می‌کنن که الان می‌گن اشتباهه و فلان.

 

خلاصه، دیروز اینقدر گریه کردم که بعدش سردرد داشتم و سردردم خوب نمی‌شد اصلا. و همه‌ش هم تشنه بودم. هنوزم تشنمه. ساعت 12 شب خیلی بی‌حال شده بودم و خوابیدم. ساعت 2 بیدار شدم و تا 5 پادکست گوش دادم فقط. سرم هنوز درد می‌کرد. بعدش خوابیدم تا 9. باز دوباره خوابیدم تا ظهر. 

 

دیروز قرار بود فصل 10 رو تموم کنم. که نکردم. حتی شروع هم نکردم. امروز می‌خوام بخونمش. 

داشتم با بولت ژورنال داشتن فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم برای آدم‌هایی مثل من که همیشه فکر می‌کنن توو زندگی هیچ کاری نمی‌کنن و معمولا از کم‌کاری خودشون ناراضی هستن ایده خوبیه. چون حداقل می‌تونی نگاهش کنی و ببینی نه، کلی هم کار کزدی. سریال خوب دیدن و کتاب خوندم و همه سوال‌های گریفیتث رو حل کردن هم خودش کاره. بلاگ نوشتن کاره. استراحت کردن کاره. ورزش کردن کاره. فقط درس خوندن و کد زدن کار نیست! واقعیتش اینه که من تا همین دو-سه سال پیش این‌ها رو کار حساب نمی‌کردم. الان هم کل کارایی که می‌کنم یادم نمی‌مونه و باعث می‌شه همیشه فکر کنم کاری نمی‌کنم توو زندگیم. ولی خب اینم هست که من کلی وقت بذارم روو طراحی بولت ژورنال بعدش باز ناراحت می‌شم که وقتم تلف شد و درس نخوندم. حالا نه که شبانه‌روزی در حال درس خوندنم! ولی خب یک ماهی هست که کارایی که هر روز می‌کنم رو می‌نویسم. یک اکسل هم براش درست کردم که کامل نیست. البته هنوز هم فیلم‌هایی که می‌بینم توی جدولی که درست کردم جایی ندارن و کار محسوب نمی‌شن.

 

تا 15 ام پنج روز مونده. من باید دو ست تمرین بنویسم علاوه بر ذرات. دوست داشتم تا آخر تعطیلات گزارش بنویسم برای پروژه‌م که فکر نمی‌کنم چیزی داشته باشم که بنویسم :( فصل 10 رو هم که تازه شروع کردم. همش به اون روزی فکر می‌کنم که حالم خوب بود و فصل 6 بودم و می‌خواستیم فصل 5 رو با هم بخونیم یه بار. فصل 5 رو هنوز نخوندیم. من اون روز خوش‌حال بودم. پروداکتیو بودم از نظر خودم. ولی خب بودم.

دوست داشتم توو عید greensleeves ه طولانی رو یاد بگیره بزنم دوباره. نواختن این قطعه از بهترین خاطرات دوران کلاس گیتار رفتن منه. ولی خب اونم شاید دو خطش رو می‌تونم بزنم الان.

قرار بود هر روز عید ورزش کنم. کردم تا جایی که تونستم. پادکست هم گوش دادم. ولی مطمئن نیستم کار مفیدی هست یا خیر.

 

بابامم یه عکس برام فرستاد تحت عنوان "سوال هوش". از این دنباله‌های عددی که وقتی بچه بودم حل می‌کردم. بهش گفتم جوابش می‌شه 98. توو دبیرستان تقریبا همه‌ش رو بهمون یاد دادن حل کنیم و دیگه هوشی پشتش نیست. اصلا هوش چیه واقعا؟ هرچی هست، مهم نیست. تلاش مهمه.

 

خلاصه اینکه روز خودم رو با این فکرها دارم شروع می‌کنم.


خیلی خیلی خیلی زیاد. سردرگمم و ناراحت و تنها. 

بعد یه آدم بی‌ریشه خنگ باید بیاد توو این وضعیت برای من دل بسوزونه. منم حالم بد باشه. واقعا الان از این می‌ترسم که آهم بگیردشون. :(

برای یکیشون اینو می‌خوام، برای یکی دیگه نه. و این عادلانه نیست.

 

خیلی ناراحتم.


شب‌هایی مثل امشب که خسته‌م و به طرز عجیبی سردمه و پاهام درد می‌کنن. سعی می‌کنم مقاله بخونم ولی خسته‌م. روز هم کاری نکردم و الان نمی‌دونم صلاحم در اینه که برم بخوابم یا بیدار بمونم و بیش‌تر تلاش کنم. شب‌هایی مثل امشب می‌رم مقاله‌های مردم رو توو گوگل اسکالرز نگاه می‌کنم؛ آدم‌هایی که در سطح جهانی شاید هیچ چی نباشند، ولی بازم همینی که اونا هستن برای من خیلی دور و سخت و غیرممکن به نظر می‌رسه. از خودم می‌پرسم یعنی من این حداقل رو می‌تونم به دست بیارم؟ یعنی کسانی که بیش‌تر از این حداقل به دست آوردن چقدر تلاش می‌کردن؟! من که همش دارم تنبلی می‌کنم و تمرکز نمی‌تونم بکنم! می‌تونم؟

 

غیر از اون. امشب یه کرمی افتاده به جونم. دوست دارم پیام بده، و بفهمم فازش چی بود. بعدش هم به ‌احتمال خیلی زیاد من ناراحت می‌شم و شاید اتفاق بدی واسش بیفته. شایدم خودم رو کنترل کنم. شاید هم یه چیزی بهش بگم که شکنجه روانی بشه؛ فی‌اواقع این حالت ایده‌آل منه. البته اینا همش اگر. اگر پیام بده، اگر بفهمم فازش چی بود، اگر ناراحت بشم، و اگر تصمیم بگیرم ناراحتش کنم!

می‌دونید. شما نمی‌تونید یک شب بنشینید وسط زندگی نویسنده این بلاگ اجابت مزاج کنید، گند بزنید به تمرکزش و به دمپاییتون هم نباشه. (کلا این‌قدر بی‌قید باشید که حتی تعهدات خودتون هم به دمپایی‌تون نباشه!) بعدش یهو غیبتون بزنه. الان نویسنده بلاگ امیدواره اتفاقات جالبی برای تعهدات و توانایی اجابت مزاج‌تون افتاده باشه به خاطر اون شب. چرا؟ چون عادلانه نیست. البته الان نویسنده تصمیم گرفت حرفش رو پس بگیره، چون اگر این عادلانه نباشه، چند تا چیز دیگه هم باید ناعادلانه باشند و خب نویسنده ترجیح می‌ده زندگیش رو بکنه و دعا کنه آدم‌های خراب دیگه سر راهش قرار نگیرن! :|


دیشب تا صبح مقاله خوندم. نه اینکه زیاد باشه ها. یه مقاله خوندم کلا. ولی یکم ایده گرفتم راجع به چیزایی که قراره ارائه بدم. البته هنوز خیلییییییی کارام موندن. 

باید سه سری تمرین تحویل بدم و ای خداااااا. الان باید برم میدان بخونم و امیدوار باشم که بفهمم. 

 

امروز دو تا چیزکیک یخچالی درست کردم. من آشپزی و شیرینی‌پزی رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا فکر می‌کنم. کاش می‌رفتم فرانسه و آشپز می‌شدم.


من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

 

 

واقعا یه آدم باید خیلی دقیق، ریزبین و ایده‌آل‌گرا باشه که بتونه توو یک بیت، این همه فضاسازی کنه. حقیقتا هر کی این عظمت رو نبینه به نظرم از یکی از لذت‌های دنیوی محرومه!

 

حدود سه روز می‌شه که خوب نخوابیدم. الان هم می‌خوام برم کار کنم.


جا داره بگم تیکه بارونش کردم، با رعایت مبادی ادب تازه :)

منطقش رو بردم زیر سوال، و قضاوت‌هاش رو هم مسخره کردم چون اشتباه بود. کلا خیلی راضیم از این نوع بحث کردن. فکت می‌گفت، می‌گفتم می‌دونم خودم و واقعا می‌دونستم. ادعا می‌کرد، با حرف‌ها و کارهای قبلی خودش ادعاش رو می‌بردم زیر سوال. روی مسند قضاوت هم که نشسته بودم :))

 

یه پادکست هم پیدا کرد، شب‌های کابل. :)) 

 

شب‌ نخوابیدم و الان خوابم‌ نمیاد. هیجان زده م‌. شاید برم درس بخونم.

 


بعضی وقتا مثل همین الان، حس می‌کنم همه‌ی این حس بد من از این میاد که از قضاوت شدن توسط آدمایی که می‌شناسم می‌ترسم. در واقع می‌ترسم اونا هم مثل من فکر کنن و من رو محکوم کنن و کارهام رو احمقانه بدونن. 

بعد فکر می‌کنم شاید خودمم باید یه تجدید نظری بکنم و این قدر قاضی نباشم.

 

 

کلا توو یک دقیقه، انرژیم خالی شد. به خاطر چی؟ به خاطر دو تا جمله که بین دو نفر دیگه رد و بدل شده. و ذهن خودم که خیال‌پردازی می‌کنه و از قضاوت شدن می‌ترسه. این چیزا نباید مهم باشه.

 

 

Elementary particles have no memories. So, the probablity of a muon decaying in the next microsecond is independent of how long ago it was created.


mom

حتی فکر کردن به اینکه مامانم ممکنه به خاطر من ناراحت باشه و اصلا به خاطر همین ناراحتی برداشته اون تاپ قرمز رو برام بافته ناراحتم می‌کنه. حتی در این حد نمی‌خوام اذیت بشه.

 

امروز خیلی خسته بودم. هنوزم خسته م. قشنگ رُسم کشیده شده دلم هم که تنگ.


دانش‌آموخته فیزیک میاد کوانتوم رو به اخلاق و انصاف و منطق! ربط می‌ده. :)))) من چی بگم خدایا؟!

حالا اخلاق و انصاف که به کنار. کوانتوم حتی با منطق روزمره ما هم سازگار نیست. 

واقعا کاش خوددارتر بودم. ولی خب نیستم، بعضی وقتا فوران می‌کنم. در حد خودم، نمی‌تونم اجازه بدم آدما با هر چرت و پرتی بیان و ادعا کنن.

 

 

یکم پیش دوباره داشتم فکر می‌کردم چقدر از قضاوت شدن می‌ترسم. اصلا همین که خیلی چیزا رو علنی نکردم برای همینه.


دوست دارم همه چی رو طوری جلوه بدم انگار هیچ‌وقت همچین آدمی اصلا نبوده. اما عکس‌ها رو نگه می‌دارم که اگر روزی بخواد دست از پا خطا کنه بتونم یکم خدمتش برسم.

خیلی جالبه ها، هر کاری دوست داشته کرده با من و زندگیم. آخرش هم دو قورت و نیم باقی، بهم گفت هیچ وقت منو نمی‌بخشه و حرفام لایق خودمه! حالا جالبه من نه خیانت کردم و نه باعث خیانت شدم. من این وسط فقط آسیب دیدم. بعد خانوم تازه باید منو ببخشه. تازه آخرش هم منو به خدا واگذار کرد. واقعا این آدما خدا هم دارن؟! 

 

اصلا من هرچی به استاد تنظیم خانوداه گفتم، غلط کردم.

هر آدم بدی می‌بینم و فکر می‌کنم دیگه آخرشه، خدا یه لبخند می‌زنه و یدونه بدترش رو بهم نشون می‌ده. می‌دونم خیلی حرف بدیه و عقده‌ایم شاید، ولی واقعا امیدوارم این اتفاق برای خودش بیافته. واقعا امیدوارم روزها خوش‌حال نباشه و نتونه کار کنه، ضربان قلبش بره رو 140، بترسه، دچار پنیک اتک بشه، اینقدر جیغ بزنه که صداش تا یک روز گرفته باشه، اینقدر گریه کنه که دیگه اشکی نمونه، اعتماد به نفسش کم بشه، و با خودش و اعتقاداتش به تناقض بخوره. بعد از این‌ها هم امیدوارم یکی پیدا بشه بهش بگه "هیچ‌وقت" نمی‌بخشمت! 

 

ناخنام شکسته، صدام گرفته. با انگشتام بازی می‌کنم و کنار ناخنام زخم می‌شه. امروز روزه بودم من.


بله، مسئله دقیقا همین ست. شدن یه درده، نشدن هم یه درد دیگه ست!

شایدم چون کلی روز پشت سر هم روزه گرفتم بدنم قاطی کرده و داره تلافی می‌کنه.

اون روزایی که توو عربستان از درد می‌پیچیدم به خودم و گریه می‌کردم و کلی هم ناراحت بودم، واقعا فکر نمی‌کردم یه روز اینجوری بدبختانه منتظرش بشینم و هی دعا کنم دردش شروع بشه!

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها