چند وقته من ساعت هفت صبح رو ندیدم اصلا؟! :)

از خوبی های صبح زود بیدار شدن اینه که، صبح زود هیچ کانالی یا بلاگی آپ نشده معمولا. آدم ترغیب میشه همون چند تا کانالی که نگاه میکنه(من جوین نمیشم معمولا) رو هم دیگه کلا ول کنه و بگه اه اصلا چه کاریه؟ چرا این همه بطالت؟! من کارای مهم تری دارم (دو نقطه قلب قلب)


امروز میخوام برم یکی از دوستان دوره دبیرستانم رو ببینم. راستش احساس خاصی ندارم، خوشحالم. صرفا میگم اون اضطرابی که قبلا برای بیرون رفتن داشتم رو ندارم. حتی دیروز هم، خیلی سریع تصمیم گرفتیم بریم بیرون و من اصلا اونقدر به خودم زمان ندادم که فکر کنم خب اگه فلان جور شد، بهمان جور شد چی؟

این دوستم خیلی دختر مودب و مثتی هست. ریاضی میخوند، سال چهارم دبیرستان رفت تجربی و رتبه ش شد 200 :) داره خانوم دکتر میشه الان. یادمه دغدغه ش واقعا این بود که به آدما کمک کنه، و میگفت توو ریاضی کمتر میشه به آدما کمک کرد

بعد به همه ی آدمای دور و نزدیکی که پزشکی میخونن و من میشناسم فکر کردم. و فکر کردم که نخیر، من هنوزم از انتخابم(ریاضی و بعدش فیزیک) راضیم، فقط باید تنبلی نکنم یکم. 

به اینم فکر کردم که، یکی از بهونه های من این بود که شما برای پزشک شدن پیر میشی و باید کلی درس بخونی و فلان و بیسار. دیروز دریافتم که درسی که برای گرفتن دکتری فیزیک(یا مهندسی اصلا) لازمه بخونی تقریبا برابره با درسی که برای متخصص شدن باید بخونی، بعضا میتونه بیشتر هم باشه. نتیجه ی اخلاقی اینکه اگر میخواین خانوم یا آقای دکتر بشین برین پزشکی بخونین از همون سال اول دکترین! نتیجه ی دوم البته اینه که هیچ وقت برای اسم درس نخونین.



+امروز دوست دارم آماری بخونم، ولی نمیدونم این کار رو میکنم یا نه.

++عقب زبونم میسوزه چند روزه، نمیدونم چرا و به چه علت؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها